چند بار روبروی هم ایستادهایم برای حرف زدن؟ سکوتم شبیه کبوتر غمگینی است که مینشیند روی شانههایت. دلش به پریدن نیست اما تکان شانههای تو میترساندش. میپرد ٬ میرود اما زود دلش تنگ میشود برای گرمای شانههای تو. مرز کوچکی دارد جهان من با تو. نقطهٔ اتصالش نگاه من است و چشمهای سر به هوای تو. درست همان لحظه که پلکهایم جان میدهند برای نپریدن ٬ تو هم بیحوصله میشوی برای ماندن. آن وقت من میمانم و کبوتر ساکت لبهایم که نشسته روی شانههای تو. میدانی سرشانههایت این روزها شبیه سیم برقی است که کبوتران یک به یک میآیند و مینشینند و تو کمی حوصله میکنی برای نفس گرفتنشان. حسادتم گل میکند اگر کبوتری بیشتر از من بنشیند و بیهوا دق میکنم اگر مرزهای جهانت را به روی کبوتر دیگری باز کنی. از خودم می پرسم که چند بار روبروی هم ایستادهایم برای حرف زدن؟ تصور کن چشمهای من لبریز و دلم زورق بیسرنشین بیهدف و تو باشی و حوصله و صبوریات؟ مگر همهٔ زندگی چند شبانه روز است که من همین یک بار را هم نگریستم؟ بیچتر ٬ بیسایبان ٬ بیصدا؟ دخترک عجیبی شدهام در جهان تو. نه لج میکند ٬ نه قهر میکند ٬ نه لب ور میچیند. تنها گوشهای مینشیند و گاهی زخم جملهای هزار واژهٔ به بند کشیده را آزاد میکند و هی میبافد و میگوید و میگوید و منتظر میماند تا هر لحظه شانههایت را تکان بدهی. کسی این چنین دوستت ندارد. این جمله را از برم اما هنوز نمیدانم دوست داشتنت را با چه رنگی باید نوشت... بیا یک بار روبروی هم بایستیم و بیچتر و بیسایبان و بیصدا بباریم... کبوتر لبهایم هوای پریدن دارد نکند شانه هایت را تکان بدهی...