تنها به بودنت می اندیشم و به حجم بی قراری که نگاهم را تکان می دهد... چشم انتظار ماندن را آموخته ام؟ قبولم کرده ای به این راه؟ باورت شده که می شمارم لحظه ها را برای آمدنت؟
نگو کم بود و بی رنگ که خود شرمسار همین حقیقتم... اما توان دویدنم نیست وقتی راهم را بیراه می بینم..
عشق من خسته است .سخت خسته ...
سخت وامانده !!
نه با خواب ماه کاری دارد !
نه سپیده را بیدار می کند ...
نه به خلوت شمعدانی ها گرد آبی حوض سرک می کشد ...
نه خوشه ی ستاره به گیسوان من می زند !
حالا
عزیز من دیگر نپرس
که چرا تنها به راه افتاده ام ؟!