بیا ترانه ای بی واژه بخوانیم!

این وبلاگ هر چه هست وهر چه باید به تو تقدیم است تویی که عصاره ی فضیلتی و وارث قلبم

بیا ترانه ای بی واژه بخوانیم!

این وبلاگ هر چه هست وهر چه باید به تو تقدیم است تویی که عصاره ی فضیلتی و وارث قلبم

بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟  

ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟ 

بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم  

ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را  

ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من  

ببوسم آنلب شیرین جان فزای تو را  

کی ام مجال کنار تو دست خواهد داد  

که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را  

مباد روزی چشم من ای چراغ امید  

که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را  

دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود  

مگر صبا برساند به من هوای تو را  

چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان  

که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را  

ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من  

که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را  

سزای خوبی نو بر نیامد از دستم  

زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را  

به ناز و نعمت باغ بخشت هم ندهم  

کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را  

به پایداری آن عشق سربلندم قسم  

که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را   

هوشنگ ابتهاج

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد