صبح است
شاید نزدیکتر به ظهر
دلم میگیرد
شاید تنگ میشود
صدایت میزنم ،یک بار... دوبار ...سه بار
دست میکشم و نشان انگشتری ام را میخوانم
یک بار... دو بار ...سه بار
صبح است
شاید نزدیکتر به ظهر
تو آرام آرام از آن سوی خیال ،
پله ها را بالا
می آیی!
در منی و اینهمه ز من جدا
در منی و دیده ات بسوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر
غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر زمن
برکشی تو رخت خویش از این دیار
سایه توام بهر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که بر گزینمش به جای تو
شادی و غم منی بحیرتم
خواهم از تو .... در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه
گفتی از تو بگسلم .... دریغ و درد
رشته وفا مگر گسستنی است؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است؟
دیدمت شبی بخواب و سرخوشم
وه.... مگر به خواب ها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و ز شاخه ها بچینمت
شعله می کشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند...بلکه ره برم به شوق
در سراچه غم نهان تو
فروغ
با داشته های امروزم شادمان باشم یا با نداشته هایم دلگیر...
با آرزوهای اکنونم دلخوش بمانم یا با رویاهای بر باد دیروز...
به رسم سادگی آن روزها بخندم یا به سادگی تلخ این روزهایم دل ببندم؟!
از جاده های تکراری دیروز می گذرم و به دلتنگی امروز برای همین جاده ها می خندم...
به آدمهای خسته کننده ی دیروز با شادی تمام سلام می کنم و به یاد میلم به ندیدنشان می افتم در دیروزهای دور...آدمهایی که امروز برای دیدنشان بی تاب می شوم!
این چرخش زندگی گاهی می ترساندم.... گاهی به تمام لحظه ها شک می کنم ... به شادی ... به غم ... به خود و به همین زندگی!
"بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم - باشد که نباشیم و بدانند که بودیم"
فعلا این ترانه آرومم میکنه
نعره های بی امونم گوش آسمونو کر کرد
مگه فریادمو نشنید که داره دیر میشه برگرد
آی به گوشش برسونید کسی جز من نمیتونه کوله بار غصه هاشو روی دوشش بکشونه
اینهمه پیغوم و پسغوم میفرستم که بدونه داره دلواپسی دنیامو به آتیش میکشونه
اینهمه راهو نمیشه با غریبه ها سفر کرد
آی به گوشش برسونید که داره دیر میشه بگرد
من که جاشو پر نکردم شاید اصلا نمیدونه
آی به گوشش برسونید یکی اینجا نگرونه
نمیتونم بی تفاوت رو گذشته پا بذارم
اون که پاره ی تنم بود چجوری تنها بذارم
داره دیر میشه برگرد ....
*****
اهورایی من، حالا فقط از سه چیز می ترسم
اول؛از دست دادن ِ تو
دوم؛از دست دادن ِ تو
سوم؛از دست دادن ِتو
همین!
چیزی نه میدانم نه می خواهم بدانم
دلسنگ یا دلتنگ !چون کوهی زمینگیر
از آسمان دلخوش به یک رنگین کمانم
کوتاهی عمر گل از بالا نشینی ست
اکنون که میبینند خوارم ٬ در امانم
دلبسته افلاکم و پابسته ی خاک
فواره ی بین زمین و آسمانم
آن روز اگر خود بال خود را میشکستم
اکنون نمیگفتم بمانم یا نمانم ؟
قفل قفس باز و قناری ها هراسان
دل کندن آسان نیست آیا میتوانم ؟
دل من تـنها بـود ،
دل من هرزه نـبـود ...
دل من عادت داشـت ، که بمانـد یک جا
به کجا ؟!
به در خانه تو !
دل من عادت داشـت ،
که بمانـد آن جا ، پـشـت یک پرده تـوری
که تو هر روز آن را به کناری بزنی ...
دل من ساکن دیوار و دری ،
که تو هر روز از آن می گـذری .
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه یک باغـچه بـود
که تو هر روز به آن می نگری
راستی ، دل من را دیـدی ...؟!!
می آفریـنمـت!
در کـنج همین اتاق
با ذره ذره ی رویــــایم ...!
چون پیکــــره ای مقدس ،
در معبــــــدی اهـــــورایی
می نشـــانمت ...!
بیا خیال کنیم
که اینجاست،اول دنیا ...!
در شب دریایی که تویی
من کاش فانوسی بودم
نشسته بر کناره ات
تا مگر قایقی که تویی
کنده چوبی را که من ام
پیدا کند
نشانده بر ساحل
ساحلی که تویی
برای خفتنِگاه به گاهِ موجی
که منام.
- حسین سناپور
نه سفید و نه سیاه بود ، با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود
زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود تا که او مرا برای خودش انتخاب کرد
توی گوش من ، یواش گفت :
تو دعای کوچک منی !
بعد هم مرا مستجاب کرد.
پرده ها کنار رفت
خود به خود با شروع بازی خدا عشق افتتاح شد .
سالهاست اسم بازی من و خدا زندگیست .
هیچ چیز مثل بازی ما عجیب نیست
بازی ای که ساده است ، و سخت
مثل بازی بهار با درخت
با خدا طرف شدن کار مشکلی است
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلیست .
عرفان نظر آهاری
ناز صدای تو شد، نغمه گر ساز من !
موسیقی شعر من ، ساز من ، آواز من !
من نکشم یک زمان دست ز دامان تو
عشق تو انجام من ، عشق تو آغاز من !
بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه! بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست
فاضل نظری
کاش فریاد زند معنی آه من و تو
مگر این آینه ها لب به سخن بگشایند
که پر از رنگ سکوت است نگاه من و تو
لبت اینگونه مخور تا نخوری جان مرا
چشم هایی نگرانند به راه من و تو
در تماشای تو اندیشه من مغلوب است
بهتر از عشق کسی نیست پناه من و تو
آه اگر زلف تو در قسمت ما حلقه شود
نرسد هیچ سپاهی به سپاه من و تو
هنر عاشقی امروز پسند همه نیست
که محبت شده اینگونه گناه من و تو
ولی صادقی
عطـــر بهـــــار نارنج باشد و تــــــــو پیش من نباشی ...؟!
کجـــای این بهــار ، بهــــار است ؟!
کجای این روزها اردیبهشــــتی ؟!!
آن شب
که مـــاه عاشـــقــانه هـــایمـان را
تماشا می کرد ...
آن شب که شب پره ها
عاشــقـــانه تر
نــــور را می جســـتند ...
و اتاق
سرشار از عطر بوسه و ترانه بود...
دانستم
تـــــو پـــژواک تمــــام عـــاشــقـانه های تاریخی...!
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شب ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم ؛ تو را دوست دارم
نه خطی ، نه خالی ! نه خواب و خیالی !
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه ی غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیز
بگوییم با هم : تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد همآواز با ما :
تو را دوست دارم ، تو را دوست دارم
قیصر امین پور
می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنانکه بال ِ پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی ، می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
قیصر امین پور
باور نکن تنهایی ات را
من در تو پنهانم،تو در من
از من به من نزدیکتر تو
از تو به تو نزدیکتر من
باور نکن تنهایی ات را
تا یک دل و یک درد داریم
تا در عبور از کوچه عشق
بر دوش هم سر می گذاریم
دل تاب تنهایی ندارد
باور نکن تنهایی ات را
هر جای این دنیا که باشی
من با توام تنهای تنها
من با توام هر جا که هستی
حتی اگر با هم نباشیم
حتی اگر یک لحظه،یک روز
با هم در این عالم نباشیم
این خانه را بگذار و بگذر
با من بیا تا کعبه دل
باور نکن تنهایی ات را
من با توام منزل به منزل
مرا می شناسی،
چند روزی میهمانت بودم
از لابه لای این همه میهمان سال و ماهت
از میان پری رویان و خوش قامتان میهمانخانه ات
چهره خموده ام را دیدی،
دل تنگی ام را شناختی
موج لبانم را حس کردی
گاهی دستان پر سخاوت تو مرا در آغوش میگرفت
می شنیدی و صدایم می کردی،
فنجان پر از کلمات آسمانی ات را به من دادی
حالا مرا به یاد آوردی
به خاطر داری حرف هایت سنگین ترن درد های درونی ام را بیدار می کرد؟
نترس!
نگران نباش!
گلایه ای نیست!
فقط بگذار با صدای نی لبک پری چهره ای از خواب هزاران ساله بیدار شوم
اسب ام را زین فولادین ببند لباسی از آتش بر تنم کن
از من روینه تنی بساز تا اهریمنان از بوی تو ، از بافه هایی که تن پوشم کرده ای
به خاک بغلتند
بگذار هوای تازه ای از نسیم بهشت
در سی و یکمین قرن زیستنم
همانند حضور لطیف باد لابه لای پرده های حریر
این وجود مسموم را غسل تعمیدی باشد
بگذار طنین اشعار صدایت که از عمیقترین نقطه وجودت
همانند نواله آتشی پر از درد
بر وجود این دختر عاشق می تند
بیدارگر حس جوانه ای بر این شاخسار شکسته دلم
در باد های طوفانی سالیان سال باشد
و رهایی را نوید آورد
می آیم و در کنارت می نشینم
به تماشای شکوفایی درختان
که مرا پیام ده ، سحر گاهان زیبایی خواهد شد
که شبهای تاربک را پایانی ست به روشنایی
و تلالو روزی بهاری در اردیبهشتی ترین اردیبهشت تاریخ
اندکی آرام می شوم
به یارای جوشیدن الغاتی به مانند جوشش چشمه های کوهساران بهاری
تلنبار کلامی که سالیان سکوتم ارمغانم داد
گلویم را فنجان کلام تو ، تَر نمودست
و زبانم از نوای نغمه های تو گشودن گرفت
دیگر بغض کلام راه حضور هوای تازه زایش دوباره را نبسته
مرا زیستنی دوبارست
به تو اعتماد خواهم کرد
به صدایت
به کلامت
به حضور یک پارچه ات که تا بی انتهای بودن دستانم را رها نخواهی کرد
و من تمام حقیقت را بر همه بازگو خواهم کرد
به زایش دوباره ام اعتراف خواهم کرد
تا بدانند حضور نسیم بهار ، نوای زیستن است
باور کنند سکوت بهار نعره بلند سرماست
و بهار راه زایش دوباره است
عطـــــر تـــــو پیچیــده
در هــــوای شــهر ،
ببیــن !
بهـــــار هــم با رویـــای تـــــــو
با جـــوانه ها ،
با شکــوفـــه های بهار نارنج عشـــقبازی مـی کــند !
خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار
چون نتواند کشید دست در آغوش یار
گر دگری را شکیب هست ز دیدار دوست
من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار
آتش آه است و دود میرودش تا به سقف
چشمه چشمست و موج میزندش بر کنار
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم
ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار
ای که به یاران غار مشتغلی دوستکام
غمزدهای بر درست چون سگ اصحاب غار
این همه بار احتمال میکنم و میروم
اشتر مست از نشاط گرم رود زیر بار
ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش
گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار
تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایشست
روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین گوار
سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود
فخر بود بنده را داغ خداوندگار