بیا ترانه ای بی واژه بخوانیم!

این وبلاگ هر چه هست وهر چه باید به تو تقدیم است تویی که عصاره ی فضیلتی و وارث قلبم

بیا ترانه ای بی واژه بخوانیم!

این وبلاگ هر چه هست وهر چه باید به تو تقدیم است تویی که عصاره ی فضیلتی و وارث قلبم

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست ...
گسترده تر از عالم تنهایی "من" عالمی نیست ...
 غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را...
 بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست ...
حوای "من" بر من مگیر این خودستانی را که بی شک...
تنهاتر از "من" در زمین و آسمانت آدمی نیست...
ایینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم ...
 تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست ...
 همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش...
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست ...
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم ...
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را ...
 دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست ...
 شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه ...
 اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست ...

محمد علی بهمنی

نظرات 1 + ارسال نظر
غزال چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 20:15 http://mybfs.blogsky.com

شعر خیلی قشنگی بود.پیش ما بیا!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد