از لحظه ای که ربوده ی خیال تو شدم
بی درنگ
پرواز را آغاز کردم ...
آنقدر پر می کشم
آنقدر پرپر می زنم
تا به آسمان تو برسم !!
نمی دانم ؟!
شاید عطر باران
شاید بوی خاک ...
رقص صنوبر سرگردان
در دست پریشان باد
و این زمزمه های پر از "بهانه ی تو "
به آسمان کوچک من
راهی ات کند...
پرنده ی نغمه خوان هر سپیده ی من !
...
آنقدر ترانه می سرایم
تا دلتنگ ترین عاشق دنیا شوی ...!
گاهی وقتا احساس می کنم زیادی ام انگار . دلم فریاد می خواد . از سر عشق . از سر آرزو. گاهی وقتا احساسم توی قالب تن جا نمی شه! دلم بوسه های اهورایی تو رو می خواد . به کی باید شکایت کنم . به کی باید بگم عاشقم. اگه این بهار هم تموم بشه اگه تو نیایی . باز هم دوری ؟ دلم نفس می خواد صدای نفسهای تو.
دلم بهانه می گیره . بهانه یک" تو " که هنوز دوری از من . بهانه لبخندت . میشه کمی باورم کنی!
ببخشید خیلی دلتنگم!
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود برسرآتش میسرم که نجوشم
بهوش بودم از اول که دل بکس نسپارم
شمایل تو بدیدم، نه صبر ماند ونه هوشم
حکایتی ز دهانت بگوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست بگوشم
مگر تو روی بپوشی وفتنه باز نشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر بپای در آیم، بدر برند بدوشم
بیا بصلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا بهیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو موئی بعالمی نفروشم
بزخم خورده حکایت کنم زدست جراحت
که تندرست ملامت کند، چومن بخروشم
مرا مگوی که سعدی، طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن، چو پند میننیوشم؟
براه بادیه رفتن به از نشستن باطل
وگر مراد نیابم، بقدر وسع بکوشم
من از رویــــای تـــــو
به خواب آب و آیــنه و ســـتاره رســـیده ام ...!
تــــو آمــــدی
تا رویـــاهـــایم را
آرام آرام ،
ورق بزنی ...
فقط یـــادم رفــت چشم هـــای تـــــو را ببـــوســـم !!
می دانم کوچکم ... می دانم عمیقترین نگاهم تنها به ابتدای نگاهت می رسد و باز تو می مانی و تنهایی ... می دانم میان ضربه های زمان دورم و تو در سکوت می شماری لحظه ها را ... اما من به وسعت تمام لحظه های عاشقی همراهت خواهم بود ... تا عرش شادمانی ماندگاری که امید به رسیدنش هر روز میان دعاهای رو به آسمانم جاری است ... من تا سرشاری عاشقی کنار تو می ایستم ... تا آنجا که حجم تنهایی و دلتنگی هایم اسیرت نکند ...
من به تمام جاده های مه آلود شمال هر صبحدم به شوق تو سلام خواهم کرد که ردپای تو میان تمامی شبهای رویایی زندگی باقی است ...
به یک پلک تو میبخشم تمام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یکنفس پُر کن به هم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیلِ دلخوشیهایم! چه بُغرنج است دنیایم !
چرا باید چنین باشد؟ نمیفهمم سببها را
بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد میگیرم زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقبها را
نجمه زارع
برآمد باد صبح و بوی نوروز | به کام دوستان و بخت پیروز | |
مبارک بادت این سال و همه سال | همایون بادت این روز و همه روز | |
چو آتش در درخت افکند گُلنار | دگر منقل مَنِه، آتش میفروز | |
چو نرگس چشمِ بخت از خواب برخاست | حسدگو دشمنان را دیده بردوز | |
بهاری خُرمست؛ ای گل کجایی؟ | که بینی بلبلان را ناله و سوز | |
جهان بی ما بسی بودست و باشد | برادر! جز نکونامی میندوز | |
نکویی کن که دولت بینی از بخت | مَبَر فرمان بدگوی بدآموز | |
منه دل بر سرایِ عمر سعدی | که بر گنبد نخواهد ماند این گوز | |
دریغا عیش اگر مرگش نبودی | دریغ آهو اگر بُگذاشتی یوز |
فصل دیگری می رسد از راه ...
حوض خانه را
با آبی ترین آبی دنیا
نقاشی می کنم من !
با طلایی ترین ماهی دنیا
آذینش می بندم ...
عشق من !
فصل دیگری می رسد از راه ...!
خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار | چون نتواند کشید دست در آغوش یار | |
گر دگری را شکیب هست ز دیدار دوست | من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار | |
آتش آست و دود میرودش تا به سقف | چشمه چشمست و موج میزندش بر کنار | |
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم | ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار | |
ای که به یاران غار مشتغلی دوستکام | غمزدهای بر درست چون سگ اصحاب غار | |
این همه بار احتمال میکنم و میروم | اشتر مست از نشاط گرم رود زیر بار | |
ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش | گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار | |
تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایشست | روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین گوار | |
سعدی اگر داغ عشق در تو مثر شود | فخر بود بنده را داغ خداوندگار |
کاش می شد بعضی وقتها همه ی دنیا را حذف کرد و تنها همان هایی را نگه داشت که دوستشان داری . آن وقت می توانستم بدون ترس از همه ی قصه هایی که تو خوب می دانی ٬ یک دل سیر نگاهت کنم . یک دل سیر ...
این روزها
تشنه ی شنیدنم مدام ...!
بعضی صدا ها را می نوشم انگار
مثل صدای باران
مثل صدای دریا
و صدای تو ...
که ماورای تمام پژواک های زمینی ست !
کمی حرف بزن
بدون دغدغه
بدون عجله رفتن
چه شـــبهای بی انتهــــــایی!
دور از تــــــو ...
دور از تمـــام ســــتاره ها...
دور از دســـــتان عاشـــــقی
که وجود منند !
امـــا بهشــــت کوچکی که ساخته ای برای مـــن
بی مانند است ...!
وقتـــی به تـــو فکــر می کنم
هم ســــتاره هــــا را دارم
هــــم دستان عـــاشق تـــو ...
به نشانی ات ایمان آورده ام
نرسیده به باران
یک نفس تا آسمان
چند قدم رو به دلم
و
نگاهی که به عطر بهار دلبسته است
روی گلبرگ دلت
کدپستی بگذار
رمز.... روز من و تو
رمز.... آن لحظه ی ناب!
دلم گرفته بود یه تفال به حافظ زدم این اومد
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما را به منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
فرصت شمر طریقه ی رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که می کشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه ی آن ماهپاره نیست
نگرفت در تو گریه ی حافظ به هیچ روی
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
دورم و تو این فاصله ها را دوست داری...دلتنگم و تنها واژه ای شادم می کند... اما دورم از تو.
سهم من همین است از تو...بودنت و نبودنت...دیدنت و ندیدنت... و تنها ترین ثانیه های دنیا را به مهمانی دلم می خوانم...ثانیه هایی به رنگ یاد تو و به عطر حضورت...
کاش بودی و کاش آشیانه ی اشکهایم شانه های تو بود...اما دورم از تو.
می روم و می آیم و نگاهم منتظر به هر سو ... اما دورم از تو...
اینجایم و تو رها تر از تمام واژه هایی ... دور از من ... دور از نگاه بی تابم.
چه جمله ی عجیبی است "همه چیز را می شود انکار کرد جز عطر آنکه دوستش داری..."...همه چیز را ...همه چیز را می شود ندیده گرفت جز نگاهی که بی قرار لحظه هاست...همه چیز را...
دید مجنون را یکی صحرانورد
در میان بادیه بنشسته فرد
ساخته بر ریگ ز انگشتان قلم
می زند حرفی به دست خود رقم
گفت : ای مفتون شیدا چیست این
می نویسی نامه سوی کیست این ؟
هر چه خواهی در سوادش رنج برد
تیغ صرصر خواهدش حالی سترد
کی به لوح ریگ باقی ماندش
تا کسی دیگر پس از تو خواندش
گفت شرح حسن لیلی می دهم
خاطر خود را تسلی می دهم
می نویسم نامش اول وز قفا
می نگارم نامه عشق و وفا
نیست جز نامی ازو در دست من
زآن بلندی یافت قدر پست من
ناچشیده جرعه ای از جام او
عشق بازی می کنم با نام او ...
( نورالدین عبدالرحمان جامی )
قایقی بساز
سرگردان و
بی هدف .
ناخدا نداشته باشد تا
هر دو مسافر بمانیم .
ناخدا نداشته باشد تا
گاهی تو بخندی ٬
گاهی من و
خدایی کند خدا .
قایقی بساز٬
فال و حال ما ٬
- هاله ای از ترس
کف دستهایی عرق کرده
مهره مار دارد این نگاه -
همه را می بخشم به این لحظه ها
قایقی بساز
همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل
رهی معیری
باید اعتراف کنم
از "م" ابتدای نامم
تا "ه" پایانش ٬
همه از تو می گویند .
باید اعتراف کنم
عاشقانه صدایت میکنند .
باید به ابتدای نامت برسم
از الف تا انتها ...
باید خریدارم شوی تا من خریدارت شو م
وزجان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم
(رهی معیری)
با تـــــو می سرایم
با تـــــو می خوانم
با تـــــو می رقصم
با تــــو
به دامن شب می خزم
با تـــــو
به سپیده سلام می کنم ...
حالا هی از فاصله نگو
ببین آنقدرها هم از "تـــــو " دور نیستم !
ساده بگویم :" دوستت دارم "!
مثل آتش
گرم !
مثل آسمان
اهورایی ...!
مثل چشمه
زلال!
مثل کتیبه ای در دل کوه
ماندگار !!
مثل پرنده
آزاد و رها ...
دوستت دارم !
وقتی دیر می کنی ،
ذره ای معلقم من !
جایی نیست که دنبالت نگردم
ازپنجره ،
سراغ می گیرم ...
از آسمان کبود حتی
که به خیالی
دزدیده باشدت !
و برای حسادت ماه
بر بام آسمان نشانده باشد تو را ...!
حتی سوسوی ستاره ها ،
نشانه است ؛
که می آیی!
وقتی دیر می کنی ،
کودکی می شوم من ،
بهانه گیر ،
پا می کوبم!
اشک می ریزم...!
وقتی دیر می کنی،
آه ...وقتی دیر می کنی ،
چقدر همه چیز در هم است ...!
"ب"
مثل باران،
"ب"
مثل بوســـــه،
مثل بهــــــــار، مثل بهـــــــــانه...!
در این زمستان ،
بهـــــــانه گیر بوســــــه های اهــــورایی تـــــــو هستم
در نزدیک ترین روزهای نزدیک بهار !!
آنقدر با تو آمیخته ام٬
که گویی من٬ توام!!...
کافیست دست و رویم را بشویم٬
تا خود را ببینی!!
من فقط پوسته ای از خود ام٬
که تمام درونش را تو تسخیر کرده ای!...
می نویســـم بر برگ، بر درخت !
می نویســم بر ابر ،
بر بــــاران ،
بر پنجـــــره ،
بر نســیم ...
تمام عاشــــقانه های جهـــان را هم که بنویسم ،
باز دینم به تــــو وعشــــق ادا نمی شود ...
و تــــوخوب می دانی ، خوب من !
که بار دلم تا به منزل تـــــو نرسد
سبک نمی شود ...!!
روزی هـــــزار بار هم که بنویســـمت
تمـــام نمی شـــوی ...
بر تمـــام چکـــامه هایم
شـــبنم یـــــاد تـــــو نشسته است
مـــی بینی
واژه هـــــا چه دلربـــایی می کنـــــند؟!
تمام نوشته های من
عطر بوسه های تو را دارند
سرشارند از تقدس
لبریز از دلتنگی
کسی نمی داند کی سرک می کشند
در دفتر خیال من ...
درست مثل اولین بار که مرا در آغوش کشیدی !
درست مثل اولین باری که بر دستهای من بوسه زدی!
درست مثل اولین باری که وارد زندگی من شدی!
علت عاشق ز علت ها جداست عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زآن سرست عاقبت ما را بدان سر رهبرست
هر چه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشن گرست لیک عشق بی زبان روشن ترست
مثنوی معنوی
با تو تکرار می شوم
آرام
سرخوش
و آزاد..
با تو
با آوای واژه هایت
با ترنم بی وقفه شادمانی
می خندم
و تو
هیچ نمی دانی..
به چه دلخوشم!
به کار دلت که خیره شوی٬
تنها پیچ و مهره هایی می بینی
ثابت و بی روح .
به کار دلت خیره می شوم
مهره ی دل من ٬
روی پیچ دل تو
باز مانده است .
در راه عشق ٬ تکیه به تدبیر عقل خویش
با چتر زیر سایه ی بهمن نشستن است
--
دلم دریا به دریا ٬ از تماشای تو می گیرد
دلم دریاست اما از تماشای تو می گیرد
---
ناگزیر از سفرم ٬ بی سروسامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد
----
دل من در سبدی عشق ٬ به نیل تو سپرد
نگهش دار ٬ به موسی شدنش می ارزد
من رشـــک می بــرم ،
بر ســـــهم دو مــاهی از دریـــا،
بر سهــم دو پرنده از آســـمان !
وفتـــی یک وجـب حتی
ســـهم من و تو از تمــــام کره ی خـــاک نیـســت !!
می ســـوزاندم مـــدام ...
ولی دم نمــــی زنم !
روزی هـــــزار بار
در شـــــعله های سرکش
این عشــــق ناگزیر
تطـــهیر می شـوم ...!
بعد از یک هفته اومدم فقط می تونم اینو بگم
دگرش چو باز بینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد ...
بوسه های اهورایی تو را می خواهم
که هم تقدس آتش دارند
هم جادوی آب حیات ...
تا بشکنم این طلسم هفت هزار ساله را ...
تنها شعری که الان با خودم زمزمه می کنم فقط این شعر اخوان ثالث هست که آرومم میکنه
لحظه ی دیدار نزدیک است
باز، من دیوانه ام ، مستم
باز می لرزد دلم٬ دستم
باز، گویی در جهان دیگری هستم
های ، نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
و آبرویم را نریزی ،دل
لحظه ی دیدار نزدیک است
من به جستجوی تو
تو به جستجوی چه؟
من به انتظار تو
تو در انتظار که؟
من به شوق روی تو
تو به اشتیاق که؟
من به راه کوی تو
تو به راه کوی که؟
هر چه هستی ،
باش با توام ای لنگر تسکین !
ای تکانهای دل !
ای آرامش ساحل !
با توام ای نور !
ای منشور !
ای تمام طیفهای آفتابی !
ای کبود ِ ارغوانی !
ای بنفشابی !
با توام ای شور
، ای دلشوره ی شیرین !
با توام ای شادی غمگین !
با توام ای غم !
غم مبهم !
ای نمی دانم !
هر چه هستی باش !
اما کاش...نه
، جز اینم آرزویی نیست :
هر چه هستی باش !اما باش!
از : قیصر امین پور
من هم آرام بگیرم
رویاهایم که قرار ندارند ...
بی وقفه به تو فکر می کنند !
که با بوسه و غزل و آینه
با یک بغل خورشید
با عطر نور
و با قناری کوچکی در حنجره ات
مرا به عاشقانه ها
میهمان می کنی !
لحظـــــه ها
در واژه نمی گــنجـــند...
نه تلخی انتظـــــار ســـــرودنی ست
نه شــــــــوق دیـــــدار !