گاهی فکر می کنم اونقدر محکمم که هر لحظه ای رو تاب می یارم ...اما این روزها جای خالی تو رو تاب نمی یارم ... حتی اگه بی بهانه و ساده جمله هاتو ردیف کنی ... حتی اگه توی ازدحام آدمها برای شنیدن جمله هات بی قرار بشم ٬ حتی اگه بدونم دیدنت نزدیکه ٬ حتی اگه تو منو " عزیز دلم" بخونی ٬ باز جای تو خالیه ... جای تو میون این لحظه ها هم خالیه ... چون دلیل که دور باشه دلت هر لحظه تنگ می شه ...
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
گر چنانست که روی من مسکین گدا را
به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
دوست داشتنت
بی دلیل از راه رسید
در همهمه ی روزگاری که
مرا از یاد برده بود
زیر باران
کنج دنج اتاق
کورسوی شمع
همه یعنی که
تو ٬ در خاطر منی
پس بخند آرام و
بگذار تا بی دغدغه ی دوریت
بخندم .
شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد
تو بـیـا کــز اول شــب در صبــح بـاز بـاشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجــا رود کبــوتر کــه اسیـر بــاز باشد
ز محبتت نخواهم که نظـر کنـم بـه رویت
که محـب صـادق آنـسـت کـه پاکبــاز باشد
به کرشــمه عنــایت نگــهی به سوی ما کن
که دعـای دردمنـــدان ز ســـر نیــــاز بـاشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کـدام دوســت گویم کــه محل راز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنــم نمیگــذاری کـه مــرا نمــاز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفتم
که ثنـا و حمــد گوییـم و جفـا و ناز باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعــدی
که شب وصـال کوتاه و سخـن دراز باشد
قدمی کـه بـرگرفتی به وفـا و عـهد یاران
اگــر از بـلا بتـرسـی قـدم مجــاز باشد
دلم خواب عاشقانه می خواهد
یکی دلبر و
یکی دلدار .
یکی همیشه عاشق و
یکی همیشه معشوق .
ستاره ها را که بشمرم
خواب خواهم دید
اما
یکی همه مهر و
یکی همه ... بی مهری !
بگذار تـا مقابل روی تــو بگــذریم |
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم |
شوق است در جدایی و جور است در نظر |
هم جور بـــه که طاقت شــوقت نیــاوریـــم |
روی آر به روی ما نکنی، حکم از آن تست |
بـــاز آ که روی در قـــدمـــانــت بگستـــریم |
ما را سری است با تو که گر خلق روزگار |
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم |
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من |
از خاک بیشترندنه، که از خاک کمتریم |
ما با توییم و با تو نه ایم، اینت ابوالعجب |
در حلقه ایم با تو و چون حلقه بـــر دریم |
نه بوی مهر می شنویم از تو، ای عجب |
نــه روی آن مهــر دگــر کــس بپـــروریم |
از دشمنـان بــزنــد شـــکایت بـــه دوستـــان |
چون دوست دشمن است شکایت کجا بـریم |
ما خــود نمی رویم دوان از قفــای کس |
آن می برد که ما به کمندی وی اندریم |
سعدی تو کیستی؟ که در یان حلقه کمند |
چندان افتاده اند که مــا صیـــد لاغــریــــم (سعدی) |
با خود زمزمه می کنم تا بیایی ... تا آمدنت . تا رسیدن گامهایی که آهنگ بی تکرار شادی را هی می نوازد ٬ بی وقفه!
با خود زمزمه می کنم تا انتهای غم هایت به ابتدای شادمانی ام پیوند بخورد ٬ تا رسیدن قطره ای آرامش ... تا لبخندی رو به صبح ..
با خود زمزمه می کنم نوای دیروز و هنوز را ...تا ببارد هر آنچه تردید از نازنین نگاه بی قرارت...
با خود زمزمه می کنم نام شب را ... به جاودانی ستاره و مهتاب ...به رویای تمام و ناتمام دلت .
با خود زمزمه می کنم تا بیایی و بمانی ... تا بند دلم امتداد بادبادک آرزوهایت را ببرد تا اوج ٬ تا آسمان٬ تا فردا .
با خود زمزمه می کنم حدیث صبوری ... سکوت را .
زمزمه ام که به فریاد رسید ٬ بیا ... با همان نگاه و همان اشاره ٬ با لبخندی به سپیدی دلت .
از هم اینک چشم به راه تو ام ... از هم اینک گوش به زنگ فریادم باش ...
سالها بعد
از یاد خواهی برد
روزی - کسی ...
به انتهای نامت که می رسید
رویایش جوانه می زد
سالها بعد
از یاد خواهی برد
هرم همین نگاه و
تلخی همین بی تابی را...
که کسی روزگاری
قصه ی هر سحرگاهش
آغاز هر نگاهش
تکرار نام تو بود
و خواندن واژه هایی از سر مهربانی ات .
دلم تنگ خواهد شد
هم برای تو
٬ هم برای امروز خودم
به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمههای صدایت
نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز
که آورد دلم ای دوست! تاب وسوسههایت
ترا ز جرگهی انبوه خاطرات قدیمی
برون کشیدهام و دل نهادهام به صفایت
تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست
نمیکنم اگر ای دوست، سهل و زود ، رهایت
گره به کار من افتاده است از غم غربت
کجاست چابکی دستهای عقدهگشایت؟
به کبر شعر مَبینم که تکیه داده به افلاک
به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت
"دلم گرفته برایت" زبان سادهی عشق است
سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت!
حسین منزوی
من در کشاکش اینهمه تلخی تنها تو را خواستم . من در میان تمام رویاهای بی سرانجام ٬ به تو دلخوش کردم . در هجوم اینهمه دلواپسی به تکیه ی شانه های تو ایمان دارم . برای خنده های کودکانه ی نگاهی پاک ٬ به مهربانی حریم تو دل باختم و در بند بند قصه ی بودنت ٬ رشته های دلم را گره زدم ...
حالا تو هستی و من ... . حالا من هستم و تو ...
حالا من می نویسم و تو می خوانی. .. حالا تو مشق می کنی و من می شمرم ... حالا از ضربه های زمان دلگیر می شوم و از نبودنت ... حالا تو دلواپس باران نگاه خسته ام می شوی شاید ...
من تنها تو را خواستم. در همان قصه ی عاشقانه ... کنار پرچین همان لبخند ... تنها تو را خواستم حتی در تفالی آنی از رازهای حافظ... صدای تو هنوز جاری است ... تنها منم که چشم بسته ام به انتهای قصه ...
می نویسم ٬ که هستم ... که خوبم ... که هنوز تو هستی ... که هنوز خوبی... حتی اگر سهم من میان لحظه های زندگیت به قدر خواستن تو باشد باز می نویسم که : قصه بی غصه ! اما تو باورش مکن
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگست
برادران طریقت نصیحتم مکنید
که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگست
دگر بخفته نمیبایدم شراب و سماع
که نیک نامی در دین عاشقان ننگست
چه تربیت شنوم یا چه مصلحت بینم
مرا که چشم به ساقی و گوش بر چنگست
به یادگار کسی دامن نسیم صبا
گرفتهایم و دریغا که باد در چنگست
به خشم رفته ما را که میبرد پیغام
بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگست
بکش چنان که توانی که بی مشاهدهات
فراخنای جهان بر وجود ما تنگست
ملامت از دل سعدی فرونشوید عشق
سیاهی از حبشی چون رود که خودرنگست
- سعدی
به اندازه چند نفس عمیق و کمی باران از تو دورم . حالا که کمی باران می آید ٬ چند نفس عمیق دیگر کافی است ... زمین و زمان را به هم رسانده ام برای دوست داشتنت . مشق این دوست داشتن را خط بزن . سرلوحه ی تازه می خواهد دلم . کج و کوله هم که باشد ٬ ناز شست های توست . باران و چند نفس عمیق ... حالا کنار تو ایستاده ام ! ....
ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام
زان می که در پیمانه ها اندرنگنجد خورده ام
مستم ز خمر من لدن رو محتسب را غمز کن
مر محتسب را و تو را هم چاشنی آورده ام
ای پادشاه صادقان چون من منافق دیده ای
با زندگانت زنده ام با مردگانت مرده ام
با دلبران و گلرخان چون گلبنان بشکفته ام
با منکران دی صفت همچون خزان افسرده ام
ای نان طلب در من نگر والله که مستم بی خبر
من گرد خنبی گشته ام من شیره افشرده ام
مستم ولی از روی او غرقم ولی در جوی او
از قند و از گلزار او چون گلشکر پرورده ام
روزی که عکس روی او بر روی زرد من فتد
ماهی شوم رومی رخی گر زنگی نوبرده ام
در جام می آویختم اندیشه را خون ریختم
با یار خود آمیختم زیرا درون پرده ام
آویختم اندیشه را کاندیشه هشیاری کند
ز اندیشه بیزاری کنم ز اندیشه ها پژمرده ام
دوران کنون دوران من گردون کنون حیران من
در لامکان سیران من فرمان ز قان آورده ام
در جسم من جانی دگر در جان من قانی دگر
با آن من آنی دگر زیرا به آن پی برده ام
گر گویدم بی گاه شد رو رو که وقت راه شد
گویم که این با زنده گو من جان به حق بسپرده ام
خامش که بلبل باز را گفتا چه خامش کرده ای
گفتا خموشی را مبین در صید شه صدمرده ام
خوبرویان جفا پیشه وفا نیز کنند
به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند
پادشاهان ملاحت چو به نخیر روند
صید را پای ببندند و رها نیز کنند
نظری کن به من خسته که ارباب کرم
به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند
گر کند میل به خوبان دل من عیب مکن
کاین گناهیست که در شهر شما نیز کنند
بوسه ای زان دهن تنگ بده یا بفروش
کاین متاعی ست که بخشند و بها نیز کنند
گر رود نام من اندر دهنت باکی نیست
پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند
سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج
ما که باشیم که اندیشه ی ما نیز کنند!
(سعدی)
من این عشق را
جام بی مرگی نوشانیده ام ...!
مثل همیشه ...
ساز مخالف می زنم
که گفته :" عمر عشق کوتاهست ؟!"
پس من چطور
عشق هفت هزار ساله را
روزی هزار بار
ستایش می کنم ؟!
به من بدهکاری ٬
یک شانه برای اشکهایم و
یک لحظه ٬ برای سیر دیدنت .
خلوت نشین آرام من !
باشـــد٬خستگی را بهانه کن
شانه برای اشکهایت و
لحظه برای سیر دیدنم
بر باد ...
رنگ چشم های لجبازت را
طنین غریبه ی صدایت را
دوست دارم
حالا باز برای من
حروف فاصله را زمزمه کن ٬
می دانم
امتداد این لجبازی
می رسد به تنهایــــی !
برای تو
برای دلی که آرام
بی هوا
بی دلیل
دل بست
می نویسم
برای تو
برای نگاهی که
لحظه ای
نقطه ای
به نگاهی رسید
می نویسم
برای تو
برای دل
برای نگاه
...
اما برای هوای من
چه کسی خواهد نوشت؟
وقتی صدای باران
ترانه ی برگریزان درختان
سکوت شب
و ماه...
هوایی ام می کند...
تو
برای هوای من
می نویسی؟
سرشارم از تو ...
بر خاک زمینم یا بام آسمان ؟!
نمی دانم ؟...
فاصله
اندوه نیست !
فاصله دردیست
که تمام روح را تسخیر می کند!
سرشارم از تو ...
با عطر و نسیم و بوسه های بیقراری
با تمام ترانه های " دوستت دارم "
به آغوش تو می آیم ...
بالهــــــایم را هم که برده باشـــی
با تکــــــه پاره های دلــــم که می شود پر بکشـــم ...
نه بال می خواهـــم
نه آســـمان !
گســـــــتره ی دســــتان تو را می خواهم
که "موطـــــن" امــن منســــت ...!
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
"گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است "
« حمید مصدق »
حکایت باران بی امان است
این گونه که من
دوستت می دارم .
شوریده وار و پریشان باریدن
بر خزه ها و خیزاب ها
به بی راهه و راه ها تاختن
بی تاب ٬ بی قرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن
حکایت بارانی بی قرار است
این گونه که من دوستت میدارم
شمس لنگرودی
تو بگو
با این فاصله
چگونه دستانم
برای دستهای تو ترانه می تواند بخواند ؟
آواز نهفته در سینه ام
کجا به گوش تو می رسد ؟!
تمام بوسه هایم را به باد می سپارم
حالا دیدی باد از من خوشبخت تر است ؟!
یک بار خواب دیدن تو ٬ به تمام عمر می ارزد
پس نگو که رویای دور از دسترس خوش نیست
قبول ندارم
گرچه به ظاهر جسم خسته است
ولی دل دریایی است
تاب و توانش بیش از اینهاست
دوستت دارم
و تاوان آن هر جه باشد ٬ باشد
دوست خواهم داشت بیشتر از دیروز
باکی ندارم ٬ از هیچ کس و هر کس
که تو را دارم ٬ عزیز !
ای صبا رو ، سبک بار ، از برم سوی دلدار
گو به اون بی وفا یار ، حال این عاشق زار
گو به هر کوی و برزن ، پیش هر مرد و هر زن
بگذرم چون به زاری همچو ابر بهاری
از دو چشم گهربار ، در فشانم صدف وار
ماه نو چو بر چشم مردم نیاید ، هر کسش به انگشت خود می نماید
در غم تو از بس که زار و نزارم ، با هلال و یک مو تفاوت ندارم
غم بود کوه ، دل بود کاه
آتش عشق ، درد جانکاه
بس نهاده عشقت به دوش دلم بار ، ترسم از غمت جون سپارم به یک بار
ای گل نشستن با خسان ، پیوسته ات گر خوست
روزی بیاید کز تو نه رنگی به جا نه بوست
با غیر اگر که آشنا ، از چه به من یار است
سالک به من گر بی وفا ، از چه به اغیار است
بس بس حکایت از تو ناگفتن همین بهتر
رو رو شکایت از تو ناکردن بسی نیکوست
نیمه ی پر لیوان عشق مان را ببین
من...تو...چای شیرین !!!
....
تو هم میزنی...
من...حل میشوم...
عشق میماند و لیوان و تو ....
همین !!!
(گیلاس آبی)
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا،
دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را…
این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بکشیاش…
غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند
چه دیــر به دیــر به خواب زندگی ام می آیی !
نمی دانی
که من دلواپســی هایم را
با رویـــــاهای تــــو رنگ می زنم ؟!
نمی دانی که اندوهـــــم
با خیــال تـــو می آمیــزد ...
تا غــزل غــزل ترانه شود ؟!
تو خـوب می دانی
خـوب من !
خوب می دانی ...
که در اندوه فاصــــله
پنجــــره ی اتاقم باز نمی شــود حتی
تا هوای تازه بنوشـــــم ...!
I wish l could make you.
Understand how l love you
l am always seeking but
cannot find a way….
l love in you a something
that only have descovered
the you_ which is beyond the
you of the world that is
admired and known by others
a you which is eapecially mine
Which cannot evto love
تو تنهایی
ومن صد بار تنهاتر
تو میدانی که من جز با تو
با هر کس که باشم...باز تنهایم
تو میدانی که این بغض فرو خورده
به جز بر شانه های استوارت
جای دیگر وا نخواهد شد...
ای لنگر تسکین!
ای تکان های دل!
ای آرامش ساحل!
با تو ام
ای نور!
ای منشور!
ای تمام طیف های آفتابی!
ای کبودِ ارغوانی!
ای بنفشآبی!
با تو ای دلشورة شیرین
با تو ام ای شادیِ غمگین!
با تو ام
ای غم!
غمِ مبهم!
ای نمی دانم!
هر چه هستی باش!
اما کاش...
نه، جز اینم آرزویی نیست
هر چه هستی باش
اما باش!
" قیصر امین پور "
دوست داشتن
زبان ٬
زمان ٬
راه ٬
دلیل٬
نشانه نمی خواهد که
دل می خواهد .
دوست داشتن
یک "من" می خواهد
و یک "تو" ٬
که برای دوست داشتن
نه من بماند و نه تو !
با هر زبان ٬
بی زمان و بی دلیل ٬
در هر راهی که می روم و با هر نشانه ای
دوستت دارم
حتی اگر
این دل برای دوست داشتن
دل نباشد !