بیا ترانه ای بی واژه بخوانیم!

این وبلاگ هر چه هست وهر چه باید به تو تقدیم است تویی که عصاره ی فضیلتی و وارث قلبم

بیا ترانه ای بی واژه بخوانیم!

این وبلاگ هر چه هست وهر چه باید به تو تقدیم است تویی که عصاره ی فضیلتی و وارث قلبم

اهورایی من هستی تو... 

 اینچنین که

با رویــــــاهایم عجـــــین شده ای !

به آرزو هــــــــایم پیوسته ای ...

گــــره خـــورده ای !

 

اهورایی  هستی تــــــــــــو...

که نمــی بینمت ،

امـــــا جـــــرعه جــــــرعه

نور می نوشـــــانی ام ...

هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش

من بی‌کار گرفتار هوای دل خویش

 

هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی

چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش  

این تویی با من و غوغای رقیبان از پس

وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش   

همچنان داغ جدایی جگرم می‌سوزد

مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش   

باور از بخت ندارم که تو مهمان منی

خیمه پادشه آن گاه فضای درویش

 

زخم شمشیر غمت را ننهم مرهم کس

طشت زرینم و پیوند نگیرم به سریش

 

عاشقان را نتوان گفت که بازآی از مهر

کافران را نتوان گفت که برگرد از کیش 

 

منم امروز و تو و مطرب و ساقی و حسود

خویشتن گو به در حجره بیاویز چو خیش  

 

من خود از کید عدو باک ندارم لیکن

کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش  

 

تو به آرام دل خویش رسیدی سعدی

می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش  

 

ای که گفتی به هوا دل منه و مهر مبند

من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش


 

آخر یک روز

چشمانم را به تو قرض می دهم

برای یکبار هم که شده

 از دریچه ی چشمان من

به تماشای خود بنشین...

تا اندازه ی قرار و بیقراری ام خوب دستت بیاید !!

من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایۀ لطفی به سر وقت من آری

که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم

که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد

که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم

هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی

مگر ان وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم

گذر از دست رقیبان نتوان کرد که کویت

مگر آن وقت که در سایۀ زنهار تو باشم

گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد

گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم

مردمان عاشق گفتار من ای قبلۀ خوبان

چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم

من چه شایستۀ آنم که تو را خوانم و دانم

مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم

گرچه دانم که به وصلت نرسم باز نگردم

تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم

نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی

همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم

سعدی آن به که نباشد اگر او را نپسندی

که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم

سعدی

تو تنهایی و من صد بار تنهاتر

تو میدانی که من جز با تو

با هر کس که باشم...باز تنهایم

تو میدانی که این بغض فرو خورده

به جز بر شانه های استوارت

جای دیگر وا نخواهد شد...

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست ...
گسترده تر از عالم تنهایی "من" عالمی نیست ...
 غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را...
 بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست ...
حوای "من" بر من مگیر این خودستانی را که بی شک...
تنهاتر از "من" در زمین و آسمانت آدمی نیست...
ایینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم ...
 تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست ...
 همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش...
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست ...
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم ...
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را ...
 دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست ...
 شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه ...
 اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست ...

محمد علی بهمنی

تو

در کنار تلاطم آبی دریا

آواز تنهاییم را نمی شنوی !

من

پشت هزار و یک پرچین

به آرامش آبی رویاهایت راهی نمی برم !

آه ...

از دیوارهای فاصله ...

 تو

در سکوت جزیره نشسته ای

من

پشت هزار و یک آرزوی محال ...

تو  دنیا دنیا رویای آبی ناب

من دریا دریا عطش

 تو

کنار تلاطم دریا ...

من

پشت هزار و یک پرچین ... !

 

هم از تو هیچ در این رهگذر نمی خواهم

و ... هم حضور تورا مختصر نمی خواهم

اگرچه حرف توقف به دفتر من نیست

قبول کن که تو را رهگذر نمی خواهم

تویی که از من و پنهان من خبر داری

کسی که نیست زمن با خبر نمی خواهم

زمانه از توهزاران شبیه ساخته است

هنرشناسم  و شبه هنر نمی خواهم

بخواه تا اثری باز جاودانه شود

دقایقی که ندارد اثر نمی خواهم

به عمر یک غزل حافظانه با من باش

فقط همین و از این بیشتر نمی خواهم

 

محمدعلی بهمنی

 

قلب تو کبوتر است
بال هایت از نسیم
قلب من سیاه و سنگ
قلب من شبیه ...
بگذریم

درور قلب من کشیده اند
یک ردیف سیم خاردار
پس تو احتیاط کن
جلو نیا
برو کنار!
***
توی این جهان گنده‎ ، هیچ کس
با دلم رفیق نیست
فکر می کنی چاره ی دلی که
جوجه تیغی است، چیست؟
***
مثل یک گلوله جمع می شود
جوجه تیغی دلم
نیش می زند به روح نازکم
تیغ های تیز مشکلم
***
راستی تو جوجه تیغی دل مرا
توی قلب خود راه می دهی؟
او گرسنه است و گمشده
تو به او پناه می دهی؟
***
باورت نمی شود ولی
جوجه تیغی دلم
زود رام می شود
تو فقط سلام کن
تیغ های تند و تیز او
با سلام تو
تمام می شود.

                         

                       روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس

                                   عرفان نظر آهاری

ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل

یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری

دانی چه می رود به سر ما ز دست تو ؟

تا خود به پای خویش بیایی و بنگری

باز آی کز صبوری و دوری بسوختیم

ای غایب از نظر که به معنی برابری

یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توست

یا مهر خویشتن ز دل ما به در بری

تا خود برون پرده حکایت کجا رسد

چون از درون پرده چنین پرده می دری

سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی

دعوی بندگی کن و اقرار چاکری

به تو می گویم...

تو شبیه هیچ حادثه ای نیستی !

خواب خیال تو

دست از سر من و شب بر نمی دارد

رویایی شیرین تر این سراغ داری بگو !

...

با یک سبد ستاره

دو زانو نشسته ام 

مقابل تو !

و خالی از تمام وسوسه های زمینی

شیرین ترین رویاها را

برایت نقاشی می کشم !

هیچ مهتابی

از پس این شب ها بر نمی آمد...

من  

با 

تو

شب را می شکافم !!

ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما 

تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما 

گر در میان نباشد پای وصال جانان 

مردن چه فرق دارد با زندگانی ما 

سودای او گزیدیم،جنس غمش خریدیم 

یا رب زیان مبادا در بی زیانی ما 

در عالم محبت الفت به هم گرفته 

نامهربانی او با مهربانی ما... 

                           فروغی بسطامی

ز دستم بر نمی خیزد که یکدم بی تو بنشینم  


به جز رویت نمی خواهم که روی هیچکس بینم 
 

من از اول روز دانستم که با شیرین در افتادم 
 

که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم  


ترا من دوست میدارم خلاف هر که در عالم  


اگر طعنه ست بر عقلم و گر رخنه ست در دینم 
 

اگر شمشیر بر گیری سپر پیشت نیاندازم 
 

که بی شمشیر خود کشتی به ساعد های سیمینم 
 

بر آی ای صبح مشتاقان اگر هنگام روز آید 
 

که بگرفت این شب یلدا از من ماه و پروینم 
 

از اول هستی آوردم قفای تربیت خوردم 
 

کنون امید بخشایش همی دارم که مسکینم 
 

دلی چون شمع مبیاید که بر حالم ببخشاید 
 

که جز وی کس نمی بینم که می سوزد ببالینم 
 

تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی آید 
 

روا داری که من بلبل چو بوتیماز بنشینم 
 

رقیب انگشت میخاید که سعدی دیده بر هم نه 
 

مترس ای باغبان از گل که می بینم نمی چینم

تو را و

تمامی تو را

تمامی واژه های رها شده ات را

 آن نگاه محکم و صبور

آن نجابت نهفته در صدایت

و خستگی هایت را٬

همه را

جایی در دلم جا می دهم

امن ترین جای دلم

و هر صبح سرک می کشم به بودِ این داراییِ عزیز

و شب ها هشیار و نگهبان به خواب می روم.

اگر کسی پرسید شغلت چیست ؟

سربلند می کنم و

مطمئن می گویم٬

خزانه دار یک "او" ی مهربانم ...

 

سخن از عشق تو بی آنکه براید به زبانم

رنگ رخساره خبر می دهد از سوز نهانم

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

باز گویم که عیان است ، چه حاجت به بیانم

گر تو شیرین زمانی ، نظری نیز به من کن

که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم

نه مرا طاقت غربت ، نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری ، که جز این چاره ندارم

سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم

که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسیدم

                                            سعدی

بگو! هر آنچه دلت خواست تا همان باشد
به شرط آنکه فقط عشق در میان باشد

 

به چشم‌های من ایمان بیاور ای دریا
نگاه سبز تو بگذار بی‌کران باشد

 

مگر نه چشم تو باید میان این همه رنگ
به رنگ آبی بیرنگ آسمان باشد

 

کنون که نام تو شد نام بیقراری من،
گمان مبر به صبوری مرا توان باشد

 

اگر چه پیر مرا عاشقی در آورده‌ست
چه عیب دارد اگر عشق من جوان باشد

 

من از نهایت جان با تو عشق می‌ورزم
تو فکر کن که مرا عشق بر زبان باشد

 

چگونه از تو نمی گفتم ای غم شیرین
که شور عشق تو در چشم من عیان باشد 

 

(ناشناس)

من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم؟

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری

که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم

که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد

که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم

هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی

مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم

من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم

مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم

گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم

تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم

نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی

همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم

خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی

که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم

گفتی بگوی عاشق و بیمار کیستی؟ 

من عاشق توام تو بگو یار کیستی؟! 

بستی میان به کینه،کشیدی ز غمزه تیغ 

جانم فدات در پی آزار کیستی؟ 

دارم دلی ز هجر تو هر دم فگارتر 

تا خود تو مرهم دل افگار کیستی؟ 

هر شب من و خیال تو و کنج محنتی... 

تو با که ای و مونس و غمخوار کیستی؟ 

من با غم تو یار بعهد و وفای خویش 

ای بی وفا تو وفادار کیستی؟ 

تاچند گرد کوی تو گردم؟ گهی بپرس: 

 

کاینجا چه می کنی و طلبکار کیستی؟! 

"جامی" مدار چشم خلاصی ز قید عشق 

اندیشه کن ببین که گرفتار کیستی؟

                                                             جامی

عاشقت می‌شوند٬

بی‌آنکه بدانند ساز دلت کی کوک می‌شود.

عاشقشان می‌شوی٬

با قصهٔ ساده دستانشان٬

پریشانی لیلی وار مو‌هایشان و

گاهی خنده‌ای و کلامی و...‌گاه بوسه‌ای.

تو

عاشق مترسک‌ها می‌شوی

در دشتی وسیع که

 - مترسک‌هایش -

عاشقی نمی‌دانند.

اینجا سرزمین فرمانروایی مترسک هاست.

من اما از مترسک‌ها نخواهم بود.

من٬

عاشق خنده‌های کسی خواهم شد

که مثل من

از مترسک‌ها بیزار است. 

 

(ناشناس)

گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش

نگردم ار تو و گر خود فدا کنم سر خویش

تو دانی، ار بنوازی و گر بیندازی

چنانکه در دلت آید به رأی انور خویش

نظر به جانب ما گرچه منت است و ثواب

غلام خویش همی پروری و چاکر خویش

اگر برابر خویشم به حکم نگذاری

خیال روی تو نگذارم از برابر خویش

مرا نصیحت بیگانه منفعت نکند

که راضیم که قفا بینم از ستمگر خویش

حدیث صبر من از روی تو همان مثل است

که صبر طفلِ به شیر از کنارِ مادر خویش

رواست، گر همه خلق از نظر بیندازی

که هیچ خلق نبینی به حسن و منظر خویش

به عشق روی تو گفتم که جان برافشانم

دگر به شرم در افتادم از محقّر خویش

تو سر به صحبت سعدی در آوردی؟ هیهات

زهی خیال که من کرده‌ام مصوّر خویش

چه بر سر آید از این شوق غالبم، دانی؟

همانچه مورچه را بر سر آمد از پر خویش

بهشت من

به هیچ بهشتی  شبیه نیست !

سیب ها

همه دور از دسترس !

همه نچیدنی ست ...!

باور کنید

که بهشت من

به بهشت شمایان مانند نیست !

من در این بهشت

روزی هزار بار

در آتش عشقم

تطهیر می شوم !!  

دیگر کسی روح عاشق نمی خواهد جسم عاشق تو را می خواهند کافیست کمی زیبا باشی

هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش

نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش

آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش

وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش

هر که از یار تحمل نکند یار مگویش

وانکه در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

بجفایی و قفایی نرود عاشق صادق

مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش

شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت

که همه عمر نبودست چنین سرو روانش

گفتم از ورطهء عشقت به صبوری به در آیم

باز می بینم و دریا نه پدید است کرانش

عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد

بوستانی است که هرگز نزند باد خزانش

نرسد ناله ء سعدی به کسی در همه عالم

که نه تصدیق کند کز سر دردی است فغانش 

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد

عاقبت پرده بر افتد ز سر راز نهانش


با تو تکرار می شوم
آرام
سرخوش
و آزاد..
با تو
با آوای واژه هایت
با ترنم بی وقفه شادمانی
می خندم
و تو
هیچ نمی دانی..
به چه دلخوشم!

آن نه عشقست که از دل به دهان می‌آید

وان نه عاشق که ز معشوق به جان می‌آید

گو برو در پس زانوی سلامت بنشین

آن که از دست ملامت به فغان می‌آید

کشتی هر که در این ورطه خون خوار افتاد

نشنیدیم که دیگر به کران می‌آید

یا مسافر که در این بادیه سرگردان شد

دیگر از وی خبر و نام و نشان می‌آید

چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز

باز بر هم منه ار تیر و سنان می‌آید

عاشق آنست که بی خویشتن از ذوق سماع

پیش شمشیر بلا رقص کنان می‌آید

حاش لله که من از تیر بگردانم روی

گر بدانم که از آن دست و کمان می‌آید

کشته بینند و مقاتل نشناسند که کیست

کاین خدنگ از نظر خلق نهان می‌آید

اندرون با تو چنان انس گرفتست مرا

که ملالم از همه خلق جهان می‌آید

شرط عشقست که از دوست شکایت نکنند

لیکن از شوق حکایت به زبان می‌آید

سعدیا این همه فریاد تو بی دردی نیست

آتشی هست که دود از سر آن می‌آید

 

من دلم برای آن شب قشنگ

من دلم برای جاده ای که عاشقانه بود

آن سیاهی و

آن صدای زیبا

چشمک ستاره های دور 

بوسه های بی حد و حصر

من دلم برای "او" گرفته است...

هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش

نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش

آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش

وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش

هر که از یار تحمل نکند یار مگویش

وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

چون دل از دست به درشد مثل کره توسن

نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش

به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق

 مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش

خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی

  عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش

شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت

 که همه عمر نبودست چنین سرو روانش

 گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم

 باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش

عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد

 بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش

چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی

 بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش

نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم

 که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد

عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

در آخرین برگ

دفترچه ی یادداشت حوا

نوشته بود:

عشق

در خانه ی دل

جایش امن تر است

دربدرش مکن!  

 ******

می گویند حوا روی تنه ی درخت سیب ، با سنجاق سر حک کرده بود:

وقتی سیب را چیدم ، دهان آدم از بهت بند آمد ، پنداشتند سکوت دلیل رضایت است !!!" 

بر گرفته از "کسوف" - نوشته ی خانم قدسی قاضی نور

من چه در پای تو ریزم که خُورایِ تو بود

سر نه چیزست که شایسته« پای تو بُوَد 

خُرّم آن روی که در روی تو باشد همه عمر

وین نباشد مَگر آن وقت که رایِ تو بُوَد 

ذره ای در همه اجزای من مسکین نیست

که نه آن ذرّه معلّق به هوای تو بُوَد 

تا تو را جای شد ای سروِ روان در دل من

هیچ کس می نپسندم که به جای تو بُوَد 

به وفای تو که گر خشت زنند از گل من

هم چنان در دل من مهر و وفای تو بُوَد 

غایت آن است که ما در سر کار تو رویم

مرگ ما باک نباشد چو بقای تو بُوَد 

من پروانه صفت پیش تو ای شمع چگل

گر بسوزم گنه من نه خطای تو بُوَد 

عجب است آن که تو را دید و حدیث تو شنید

که همه عمر نه مشتاق لِقای تو بُوَد 

خوش بُود ناله« دل سوختگان از سر درد

خاصه دردی که به امّید دوای تو بُوَد 

مُلک دنیا همه با همّت سعدی هیچ است

پادشاهیش همین بس که گدای تو بُوَد

ابــرهای پراکـــنده !

دلتنگی های گاه و بی گاه ...،

بــــاران بی امـــان و یک ریز !

خیــــالی دور ،

...رویایــــی سخت نزدیــــک ....!

تا به خود آمـــــدم

رنگیــــن کمان

رنگیــــن ترین خوابهای جهان شدم !

 

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟

طاقت بار فراق، این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی، چه حکایت باشد؟

سر مویی به غلط، در همه اندامم نیست

 میل آن دانه خالت، نظری بیش نبود

چون بدیدم، ره بیرون شدن از دامم نیست

شب بر آنم که مگر روز، نخواهد بودن

بامدادت چو بدیدم، خبر شامم نیست

چشم از آن روز که بر کردم و رویت دیدم

به همین دیده سر، دیدن اقوامم نیست

 نازنینا مکن آن جور که کافر نکند

ور جهودی بکنم، بهره در اسلامم نیست 

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف

من که در خلوت خاصم، خبر از عامم نیست

 نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم

بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست

 به سراپای تو ای دوست که از دوستیت

خبر از دشمن و اندیشه به دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی

به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

 سعدیا نامتناسب حیوانی باشد

هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست  


و به قول شاملو :  

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد


روزگار غریبی است نازنین


و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد


روزگار غریبی است نازنین  

 

 

مرد اهورایی من  

تو در تلاطـــم روحم ،
در تو در توی قلبـــم !
جـــــا گرفته ای...
در بین نفســــهایم ،
در بند بند تنم !

 حالا تو بگو چگونه نگویم دلتنگت هستم !!

 

همیشه هرلحظه بیشتر از لحظه قبل دوستت داشتم دارم و خواهم داشت این را تو خوب می دانی.