بیا ترانه ای بی واژه بخوانیم!

این وبلاگ هر چه هست وهر چه باید به تو تقدیم است تویی که عصاره ی فضیلتی و وارث قلبم

بیا ترانه ای بی واژه بخوانیم!

این وبلاگ هر چه هست وهر چه باید به تو تقدیم است تویی که عصاره ی فضیلتی و وارث قلبم

طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف   
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف  

طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من   
گر چه سخن همی‌برد قصه من به هر طرف  

از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد   
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف  

ابروی دوست کی شود دستکش خیال من   
کس نزده‌ست از این کمان تیر مراد بر هدف  

چند به ناز پرورم مهر بتان سنگ دل   
یاد پدر نمی‌کنند این پسران ناخلف  

من به خیال زاهدی گوشه نشین و طرفه آنک   
مغبچه‌ای ز هر طرف می‌زندم به چنگ و دف  

بی خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل   
مست ریاست محتسب باده بده و لا تخف  

صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه می‌خورد  
 پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف  

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق   
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف

 بار الها!

به مهربانی ات قسم داده ام و به رحمتی که می دانم همیشگی است. در ثانیه های سبز دعا سفیدی حضورت را می بینم و آرام می شوم. می دانم که هستی و می دانم که تا همیشه تنها تویی که باورم داری به سادگی ... نگاهم به آسمان و چشم انتظارم ...چشم انتظار سالهای دور سالهای سفید با طرحی زیبا از زندگی.

باور دارم که نقش رویاهایم را خود می کشی و من منتظر می مانم تا نقشهای تو را یک به یک تجربه کنم. گاهی زیبا گاهی تلخ و گاهی آرام ...نقش رویای مرا جاودان بکش.

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

 

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی

باشد که از خزانه غیبم دوا کنند

 

معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد

هرکس حکایتی به تصور چرا کنند

 

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست

آن به که کار خود به عنایت رها کنند

 

بی‌معرفت نباش که در من یزید عشق

اهل نظر، معامله با آشنا کنند 

 

حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود

تا آن زمان که پرده برافتد چه ها کنند

 

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار

صاحبدلان، حکایت دل خوش ادا کنند

 

می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب

بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند 

 

پیراهنی که آید ازو بوی یوسفم

ترسم برادران غیورش قبا کنند

 

بگذر به کوی میکده تا زمره حضور

اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند

 

پنهان ز حاسدان بخورم خون که منعمان

خیر نهان برای رضای خدا کنند 

 

حافظ، دوام وصل میسر نمی شود

شاهان کم التفات به حال گدا کنند 

دوستت دارم

و عشق تو از نامم می‌تراود

مثل شیره‌ی تک‌درختی مجروح

در حیاط زیارتگاهی

 

شمس لنگرودی

انگار

در خاک پریان

چشم گشوده ام من !

به اندازه ی تمام سایه های جهان

سرگردان توام !

آه...

از اینهمه واژه

یکی به داد بی تابی های من نمی رسد !!

با توام ای لنگر تسکین

  ای تکانهای دل

         ای آرامش ساحل

با توام ای نور 

          ای منشور

               ای تمام طیفهای آفتابی

                    ای کبود ارغوانی

                          ای بنفش آبی!

با توام ای شور

     ای دلشوره ی شیرین

                    با تو ام 

                         ای شادی غمگین

با توام

    ای غم

         غم مبهم

 ای نمی دانم

   هر چه هستی باش

      اما کاش.........

                      نه جز اینم آرزویی نیست

                             هر چه هستی باش

                                                 اما باش 

 

استاد قیصر امین پور

صدا کن مرا صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

 که در انتهای صمیمیت حزن می روید.

در ابعاد این عصر خاموش من

از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنها ترم.

بیا تا برایت بگویم

 چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد.

و خاصیت عشق این است.  

سهراب سپهری

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی

که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی

 

ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق

نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی

 

بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور

که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی

 

گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است

خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی

 

ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد

که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی

 

چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است

مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی

 

دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت

ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی

 

ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست

بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی

 

خیال چنبر زلفش فریبت می‌دهد حافظ

نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی

حالا هر چه می خواهی

از این عشق

زبانه های آتشش را

به من ببخش !

از اندوه فاصله و دوری و دلتنگی

برزخی بساز برایم

از اینجا

تا

آخر دنیا ...!

 

خیال تو . عشق تو . محبت تو  

رویا های هفت رنگ تو اما؛

بهشتی ست ...

خود بهشت است !  

حالا باز هم می خواهی که عاشقت نباشم !؟

مقابل پنجره قلبت نرده کشیده ای 

 تا عاشقانت دخیل ببندند!  

و من بیمناکم از  

کلیدی که بی هوا قفل احساست را بگشاید،  

و دستی که پنجره قلبت را !!!!

سرسبز دل از شاخه بریدم ، تو چه کردی؟

افتادم و بر خاک رسیدم ، تو چه کردی؟

من شور و شر موج و تو سرسختی ساحل

روزی که به سوی تو دویدم تو چه کردی؟؟

هر کس به تو از شوق فرستاد پیامی

من قاصد خود بودم و دیدم تو چه کردی!

مغرور، ولی دست به دامان رقیبان

رسوا شدم و طعنه شنیدم ، تو چه کردی؟

"تنهایی و رسوایی" ، "بی مهری و آزار"

ای عشق ،ببین من چه کشیدم تو چه کردی!!!!!!!!!  

فاضل نظری

همه عمربرندارم سراز این خمار و مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی 

سعدی

با تو تکرار می شوم
آرام
سرخوش
و آزاد..
با تو
با آوای واژه هایت
با ترنم بی وقفه شادمانی
می خندم
و تو
هیچ نمی دانی..
به چه دلخوشم!

چشمانت را بسته ای به روی قلبت و گمان می کنی این حصار محکم محافظ قلبت خواهد بود...نگاهت را از نگاه من می دزدی و چنان کودکی که ازگم شدن بازیچه اش دلگیر است از ثانیه های کوچک رها شدن نگاهت دلگیری...

ماه هاست من می گویم و تو گوشهایت را گرفته ای . ماه هاست التماس کرده ام به قلبت ..به قلبی که چون تکه سنگی میان سینه ات پنهان شده است و تو تمام التماسهایم را از یاد برده ای ...خسته ام از تکرار ها ...از تکرار هر باره حرفهایی که سراسر شوخی کودکانه ای را می ماند ... 

.فاصله مان سالهاست و تو دلخوش به فاصله ای که حصار قلعه ات را دست نیافتنی تر می کند !

می آیی و می روی و سهم کوچکی از دیدارت را نثار من نمی کنی ...سهم کوچکی که حق قلبی است که ماه هاست عاشقانه ترین سرودهایش از آن توست...رد پاهایت را ماه هاست بوسیده ام به شوق اینکه عطر تو را داشته باشد اماحتی غبار عبورت نیز برایم بخیلی می کند! دلتنگم و چونان خسته ی بی هدفی که مقصد خود را نمی یابد تنها می روم از پی هر روز هر ساعت بی هدف تنها می روم..

.و جمله هایت را با تمام سردی هایشان از بر می کنم ...

دعا می کنی چشمانت را ببندی و یکسال دیگر باز کنی ...چشمانم را می بندم و آرزو می کنم یکسال دیگر بر خیزم ..چونان دعای تو چونان آرزوی تو....اما نمی دانم یکسال دیگر کجای دنیایت ایستاده ام ..نمی دانم آن روز سهم من تا کجای لبخند هایت خواهد بود تا کدام نگاهت وتا کدامین نفس آرامت....

ای بی وفا ، چه چاره کنم با جفای تو ؟

تا کی جفا کشم به امید وفای تو؟

چون مبتلای عشق تو را نیست چاره ای

بیچاره عاشقی که شود مبتلای تو !

می خواهم از خدا به دعا صد هزار جان

تا صد هزار بار بمیرم برای تو

ای سرو ! اگرچه دور شدی از کنار من

حقا ، که در میانه ی جانست جای تو 

   هلالی جغتایی

تو مانند اعداد اول
بر هیچ قسمت ناپذیر
من مانند اعداد گنگ
بازیچه ی احتمال و تردید
هر دو اما عددیم
در دایره ی ضرب ها و تقسیم ها

تو مانند اعداد اول
بی شمار
در لایه لایه ام
نشسته ای

من مانند اعداد گنگ
ناشمار
در هزار توی تو
زیسته ام
من...

با تو می مانـَم که از نـام تو دل آذیــــن شود ...
تا که شرح عشقمان یک قصـــه ی دیرین شود

آنـقَـدَر شــور از دلـم صَــــــرفِ نگــاهــت می کنم
تا تمــام تلخـی چشمـــــــان تـو شیــرین شود

آنچنـــان پـــرشـــور می رقصــم کــه از تـأثیــر آن
مـوجِ موهــــایِ تو هـــم یکـجــور آهنگــین شود

مطـمئنــم هـــــم زمــــان بـا دیــدنِ لبخـــندِ تو
چشم هــایم روبــروی هــر غمـــی رویـین شود

جالب است اینکه: فقـط کافیـست تا نام تو را
بر زبان آرم کـــه از آن خـــانه عطـــرآگیـن شود

« دوستَت دارم » اگر جــزوِ گنــاهان من است
دوست دارم تا گنـاهم باز هـــم سنگین شود! 

 

جواد مـزنـگــی

اینجـــــا

با فاصـــــله ی هــــــزارسال نــوری !!

فقط از تــــو نوشتن آرامم می کند ...

ببین !

 از پشت تمام  پنجـــــره ها

فقط آســـــمان تــــــو پیـــــــدا ست !

با مـــــاه نقــــره فام،

با دنیـــا دنیـــا ســـــتاره ....

با آفتابی

به شـــعاع تمام آســـمان ،

مـــــژده می دهد

که  نمی پوســم ،

که گـــم نمی شوم

بین واژه ها ی دلتنــــــگ ...پریشــــــان !!

 دوستت دارم!!

اگر باید زخمی داشته باشم

که نوازشم کنی

بگو تا تمام دلم را

شرحه شرحه کنم.

زخم ها زیبایند

 و زیباتر آنکه

 تیغ را هم تو  فرود آورده باشی

تیغت سحر است و

 نوازشت معجزه

و لبخندت

تنظیمی از قواره نور

و تیمار داری ات

کرشمه ای میان زخم و مرهم.

عشق و زخم

از یک تبارند

اگر خویشاوندیم یا نه

من سراپا زخمم

تو سراپا

همه انگشتِ نوازش باش.

                         حسین منزوی

عشق به تو

نه شبنمی ست

که به گوشه ی چشم آفتاب

از خاطرم برود

نه نسیمی

که از لابلای گیسوانم بگریزد !

 

عشق به تو

کتیبه ای ست بر دل کوه

ایمن از گزند هر چه باد

هر چه باران !

عشق و محبت به تو

عشق به خورشید است

که از یاد زمین نمی رود ...

عشق به تو دردل ماه است

که از خاطر آسمان نمی رود !!

برای تو مرد اهورایی من

 

عظمت عشق را در چشمان تو دیدم و با خود اندیشیدم چگونه می توانستم بدون آن زندگی کنم .  

نیروی عشق را در کلام زیبای تو دیدم و با خود فکر کردم خدایا چگونه من سالها از این نعمت عظیم بی بهره بوده ام . 

قدرت عشق را با همه وجودم در کنار تو احساس کردم زمانی که در تپه ای بلند ایستاده بودیم و خواستی برایت تکیه گاهی استوار و محکم باشم .  

شاید دلتنگی بوده . دوری بوده . ناراحتی بوده اما آنقدر شادی و قدرت عشق بالا بوده که هیچ کدام به چشم نیامده است . 

امروز سالگرد روزی است که عشقمان آغاز شد و خدا را هزار هزار بار سجده شکر می کنم که این لیاقت را به من داده تا امروز در کنارت باشم . 

یا رب العالمین تو را به حق این ماه پر برکت که آغازش با سالگرد آغاز عشقمان یکی شده به عشق عظیممان صلابت و استواری ده تا در مقابل ناملایمات سرخم نکند و همیشه سرزنده و جوان و شاداب بماند .  

  

 

***************** 

 

درآن نفـس که بمیـرم در آرزوی تو باشـم

بدان امیددهم جان که خاک کوی توباشم

بوقت صبـح قیـامت که سـر ز خاک بر آرم

بگفتــگوی تو خیـزم بجستجــوی توباشم

به مجمعی که در آیند شاهدان دو عـالم

نظر بسـوی تو دارم  غلام روی تو باشــم

به خوابگـاه عدم گر هزار سال بخسبـــم

زخواب عاقبت آگـه ببوی مـوی تو باشــم

حدیث روضـــه نگویم گل بهشت نبـــویم 

جمال حور نجــویم دوان بســوی توباشم

می بهشت ننوشم زدست ساقی رضوان 

مرابباده چه حاجت که مست روی توباشم

هـزار بادیه سهلست با وجـــــود تو رفتـن

وگر خلاف کنم سعدیا بســــوی تو باشم

 

فردا سالگرد روز بزرگی که برای من آغاز تحولی عظیم در زندگی من بوده خدایا کمکم کن تا بتونم این عشق را با تمام وجودم به مرد اهورایی ام اهداء کنم . 

 

************* 

 

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفتگوی تو خیزم، به جستجوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم، غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه، به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم، گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم، دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن
وگر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

فقط ۱ روزی دیگه مونده فردا هم که بره میرسیم به سالروز آغاز عشق بزرگ من 

 

 

********* 

روزی هـــــزار بار هم  که  بنویســـمت

تمـــام نمی شـــوی ...

بر تمـــام چکـــامه هایم

شـــبنم نام تـــــو نشسته است

مـــی بینی

واژه هـــــا چه دلربـــایی می کنـــــند؟!

۲ روز مونده به سالگرد آغاز جوانه زدن عشقی عظیم و بی نهایت دعای هر روز و شب من کاملتر شدن و عمیق تر شدن اونه خدایا کمکمون کن بتونیم این عشق بزرگ رو تا آخر عمرمون همینطور تازه و جوان نگه داریم .  

 

 ***************

مراقب شادی توام

هم چنان که تو پاسبان شادی منی

در آرامش نخواهم بود اگر در آرامش نباشی...

I care about your happiness just as you care about mine

I could not be at peace if you were not

 

 

 

جبران خلیل جبران

۳ روز مونده سالروز آغازی رویش عشقی بی نهایت  

 

*********** 

به آب

به آتش

به باده ی آمیخته با زهرآب

هزار هزار بار آزمودی مرا  !

اینک 

سر بلند

رویین تن از عشقی اهورایی

بر آستانت به نیایش نشسته ام ...

و سر بازگشت ندارم !!

۴ روز مونده به سالگرد روزی که صدای مرد اهورایی خودم رو شنیدم و تمام وجودم پر شد از عشق به اون 

   

**********

دو بال می خواهم

به گستره ی بازوانت

با قدرت ماورایی رویاهای ارغوانی...

آسمان هم که قلمرو توست ...

تمام راه و بیراهه  را از بری

اهورایی من !

بال بگشا ...

که سایه به سایه ات اوج بگیرم !

۵ روز مونده به سالگرد روزی که قلب من عشق یه مرد اهورایی رو به درونش راه داد و از اون بوده که طپش های این قلب یه شکل دیگه ای به خودش گرفت .  

  

 ****** 

شبانه های مرا می شود سَحَر باشی

و می شود که از این نیز خوب تر باشی

تداوم من و دریا و آسمان با تو

همیشگی ست، - اگر هم تو رهگذر باشی

نیازمند توام مثل زخم لب بسته

خوشاتر آنکه تو گهگاه نیشتر باشی

غروب و سوختن ابر و من تماشایی ست

ولی مباد تو اینگونه دشعله ور باشی

ببین چه دلخوشی ساده ای:  همینم بس

که یاد من – به هر اندازه مختصر باشی

چقدر دفترکم رنگ و روح میگیرد

تو در حواشی این متن هم اگر باشی

دوباره جذبه به پرواز می دهد شعرم

کبوتران مرا گر تو بال و پر باشی

نگاه میکنی و من ز شوق می میرم

همیشه بهر من ای چشم خوش خبر باشی

من عاشق حطری با توام خوشا آن روز

که بی دریغ تو هم عاشق خطر باشی 

  محمدعلی بهمنی

یک هفته مونده به سالگرد آغاز عشق اهورایی ما  

از امروز به پیشبازش رفتم هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که هر روز عاشق تر از روز قبل بشم  

 

*********** 

 

کسی که روی تو دیدست حال من داند

که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند

مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست

که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند

هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد

دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند

اگر به دست کند باغبان چنین سروی

چه جای چشمه که بر چشم‌هات بنشاند

چه روزها به شب آورد جان منتظرم

به بوی آن که شبی با تو روز گرداند

به چند حیله شبی در فراق روز کنم

و گر نبینمت آن روز هم به شب ماند

جفا و سلطنتت می‌رسد ولی مپسند

که گر سوار براند پیاده درماند

به دست رحمتم از خاک آستان بردار

که گر بیفکنیم کس به هیچ نستاند

چه حاجتست به شمشیر قتل عاشق را

حدیث دوست بگویش که جان برافشاند

پیام اهل دلست این خبر که سعدی داد

نه هر که گوش کند معنی سخن داند


 فقط تو بخند!

تنها لبخندی از تو کافی ست
می توانی جهانی را دگرگون کنی
بخند!
می دانی تمام شادی من بسته به لبخندهای تو  

فقط تو بخند!  

میدانی که همه زندگی من بسته نفس های تو  

به لبخندهای تو  

فقط تو بخند!

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید

و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید

رشته ای، جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید

به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها
تپش تب زده ی نبض مرا می فهمید

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو ومن ، به تفاهم نرسید

خواستی شعر بخوانم، دهنم شیرین شد
ماه، طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

من که حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه ی شهر شنید

محمد علی بهمنی

شود که از دهنت بوسه ای ربوده شود
شود که از دل من عقده ای گشوده شود

شود که فاش شود سر آن دهان نهان
ز تنگنای عدم نکته ای شنوده شود

شود که دل ز وصالت به مدعا برسد
غبار حسرت از این آینه زدوده شود

شود که تیغ کشی و بدارمت گردن
توجه تو و عشق من آزموده شود

شود که بر قدمت سر نهم به زاری زار
ترحمی که به دل داری، آن نموده شود

شود که بار دهی تا که سر نهم به رهت
به خاک راهگذار تو جبهه سوده شود

شود که آتش عشقت بسوزد این تن من
به رهگذار تو خاک سیاه توده شود

شود که دست امیدم به مدعا برسد
ز کار بسته ی من عقده ها گشوده شود

محال باشد ای فیض این که عاشق را
بدن به بستر راحت دمی غنوده شود 

 

فیض کاشانی