برآمد باد صبح و بوی نوروز | به کام دوستان و بخت پیروز | |
مبارک بادت این سال و همه سال | همایون بادت این روز و همه روز | |
چو آتش در درخت افکند گُلنار | دگر منقل مَنِه، آتش میفروز | |
چو نرگس چشمِ بخت از خواب برخاست | حسدگو دشمنان را دیده بردوز | |
بهاری خُرمست؛ ای گل کجایی؟ | که بینی بلبلان را ناله و سوز | |
جهان بی ما بسی بودست و باشد | برادر! جز نکونامی میندوز | |
نکویی کن که دولت بینی از بخت | مَبَر فرمان بدگوی بدآموز | |
منه دل بر سرایِ عمر سعدی | که بر گنبد نخواهد ماند این گوز | |
دریغا عیش اگر مرگش نبودی | دریغ آهو اگر بُگذاشتی یوز |
فصل دیگری می رسد از راه ...
حوض خانه را
با آبی ترین آبی دنیا
نقاشی می کنم من !
با طلایی ترین ماهی دنیا
آذینش می بندم ...
عشق من !
فصل دیگری می رسد از راه ...!
خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار | چون نتواند کشید دست در آغوش یار | |
گر دگری را شکیب هست ز دیدار دوست | من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار | |
آتش آست و دود میرودش تا به سقف | چشمه چشمست و موج میزندش بر کنار | |
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم | ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار | |
ای که به یاران غار مشتغلی دوستکام | غمزدهای بر درست چون سگ اصحاب غار | |
این همه بار احتمال میکنم و میروم | اشتر مست از نشاط گرم رود زیر بار | |
ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش | گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار | |
تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایشست | روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین گوار | |
سعدی اگر داغ عشق در تو مثر شود | فخر بود بنده را داغ خداوندگار |
کاش می شد بعضی وقتها همه ی دنیا را حذف کرد و تنها همان هایی را نگه داشت که دوستشان داری . آن وقت می توانستم بدون ترس از همه ی قصه هایی که تو خوب می دانی ٬ یک دل سیر نگاهت کنم . یک دل سیر ...
این روزها
تشنه ی شنیدنم مدام ...!
بعضی صدا ها را می نوشم انگار
مثل صدای باران
مثل صدای دریا
و صدای تو ...
که ماورای تمام پژواک های زمینی ست !
کمی حرف بزن
بدون دغدغه
بدون عجله رفتن
چه شـــبهای بی انتهــــــایی!
دور از تــــــو ...
دور از تمـــام ســــتاره ها...
دور از دســـــتان عاشـــــقی
که وجود منند !
امـــا بهشــــت کوچکی که ساخته ای برای مـــن
بی مانند است ...!
وقتـــی به تـــو فکــر می کنم
هم ســــتاره هــــا را دارم
هــــم دستان عـــاشق تـــو ...
به نشانی ات ایمان آورده ام
نرسیده به باران
یک نفس تا آسمان
چند قدم رو به دلم
و
نگاهی که به عطر بهار دلبسته است
روی گلبرگ دلت
کدپستی بگذار
رمز.... روز من و تو
رمز.... آن لحظه ی ناب!
دلم گرفته بود یه تفال به حافظ زدم این اومد
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما را به منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
فرصت شمر طریقه ی رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که می کشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه ی آن ماهپاره نیست
نگرفت در تو گریه ی حافظ به هیچ روی
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
دورم و تو این فاصله ها را دوست داری...دلتنگم و تنها واژه ای شادم می کند... اما دورم از تو.
سهم من همین است از تو...بودنت و نبودنت...دیدنت و ندیدنت... و تنها ترین ثانیه های دنیا را به مهمانی دلم می خوانم...ثانیه هایی به رنگ یاد تو و به عطر حضورت...
کاش بودی و کاش آشیانه ی اشکهایم شانه های تو بود...اما دورم از تو.
می روم و می آیم و نگاهم منتظر به هر سو ... اما دورم از تو...
اینجایم و تو رها تر از تمام واژه هایی ... دور از من ... دور از نگاه بی تابم.
چه جمله ی عجیبی است "همه چیز را می شود انکار کرد جز عطر آنکه دوستش داری..."...همه چیز را ...همه چیز را می شود ندیده گرفت جز نگاهی که بی قرار لحظه هاست...همه چیز را...
دید مجنون را یکی صحرانورد
در میان بادیه بنشسته فرد
ساخته بر ریگ ز انگشتان قلم
می زند حرفی به دست خود رقم
گفت : ای مفتون شیدا چیست این
می نویسی نامه سوی کیست این ؟
هر چه خواهی در سوادش رنج برد
تیغ صرصر خواهدش حالی سترد
کی به لوح ریگ باقی ماندش
تا کسی دیگر پس از تو خواندش
گفت شرح حسن لیلی می دهم
خاطر خود را تسلی می دهم
می نویسم نامش اول وز قفا
می نگارم نامه عشق و وفا
نیست جز نامی ازو در دست من
زآن بلندی یافت قدر پست من
ناچشیده جرعه ای از جام او
عشق بازی می کنم با نام او ...
( نورالدین عبدالرحمان جامی )
قایقی بساز
سرگردان و
بی هدف .
ناخدا نداشته باشد تا
هر دو مسافر بمانیم .
ناخدا نداشته باشد تا
گاهی تو بخندی ٬
گاهی من و
خدایی کند خدا .
قایقی بساز٬
فال و حال ما ٬
- هاله ای از ترس
کف دستهایی عرق کرده
مهره مار دارد این نگاه -
همه را می بخشم به این لحظه ها
قایقی بساز
همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل
رهی معیری
باید اعتراف کنم
از "م" ابتدای نامم
تا "ه" پایانش ٬
همه از تو می گویند .
باید اعتراف کنم
عاشقانه صدایت میکنند .
باید به ابتدای نامت برسم
از الف تا انتها ...
باید خریدارم شوی تا من خریدارت شو م
وزجان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم
(رهی معیری)
با تـــــو می سرایم
با تـــــو می خوانم
با تـــــو می رقصم
با تــــو
به دامن شب می خزم
با تـــــو
به سپیده سلام می کنم ...
حالا هی از فاصله نگو
ببین آنقدرها هم از "تـــــو " دور نیستم !
ساده بگویم :" دوستت دارم "!
مثل آتش
گرم !
مثل آسمان
اهورایی ...!
مثل چشمه
زلال!
مثل کتیبه ای در دل کوه
ماندگار !!
مثل پرنده
آزاد و رها ...
دوستت دارم !
وقتی دیر می کنی ،
ذره ای معلقم من !
جایی نیست که دنبالت نگردم
ازپنجره ،
سراغ می گیرم ...
از آسمان کبود حتی
که به خیالی
دزدیده باشدت !
و برای حسادت ماه
بر بام آسمان نشانده باشد تو را ...!
حتی سوسوی ستاره ها ،
نشانه است ؛
که می آیی!
وقتی دیر می کنی ،
کودکی می شوم من ،
بهانه گیر ،
پا می کوبم!
اشک می ریزم...!
وقتی دیر می کنی،
آه ...وقتی دیر می کنی ،
چقدر همه چیز در هم است ...!
"ب"
مثل باران،
"ب"
مثل بوســـــه،
مثل بهــــــــار، مثل بهـــــــــانه...!
در این زمستان ،
بهـــــــانه گیر بوســــــه های اهــــورایی تـــــــو هستم
در نزدیک ترین روزهای نزدیک بهار !!
آنقدر با تو آمیخته ام٬
که گویی من٬ توام!!...
کافیست دست و رویم را بشویم٬
تا خود را ببینی!!
من فقط پوسته ای از خود ام٬
که تمام درونش را تو تسخیر کرده ای!...
می نویســـم بر برگ، بر درخت !
می نویســم بر ابر ،
بر بــــاران ،
بر پنجـــــره ،
بر نســیم ...
تمام عاشــــقانه های جهـــان را هم که بنویسم ،
باز دینم به تــــو وعشــــق ادا نمی شود ...
و تــــوخوب می دانی ، خوب من !
که بار دلم تا به منزل تـــــو نرسد
سبک نمی شود ...!!
روزی هـــــزار بار هم که بنویســـمت
تمـــام نمی شـــوی ...
بر تمـــام چکـــامه هایم
شـــبنم یـــــاد تـــــو نشسته است
مـــی بینی
واژه هـــــا چه دلربـــایی می کنـــــند؟!
تمام نوشته های من
عطر بوسه های تو را دارند
سرشارند از تقدس
لبریز از دلتنگی
کسی نمی داند کی سرک می کشند
در دفتر خیال من ...
درست مثل اولین بار که مرا در آغوش کشیدی !
درست مثل اولین باری که بر دستهای من بوسه زدی!
درست مثل اولین باری که وارد زندگی من شدی!
علت عاشق ز علت ها جداست عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زآن سرست عاقبت ما را بدان سر رهبرست
هر چه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشن گرست لیک عشق بی زبان روشن ترست
مثنوی معنوی
با تو تکرار می شوم
آرام
سرخوش
و آزاد..
با تو
با آوای واژه هایت
با ترنم بی وقفه شادمانی
می خندم
و تو
هیچ نمی دانی..
به چه دلخوشم!
به کار دلت که خیره شوی٬
تنها پیچ و مهره هایی می بینی
ثابت و بی روح .
به کار دلت خیره می شوم
مهره ی دل من ٬
روی پیچ دل تو
باز مانده است .
در راه عشق ٬ تکیه به تدبیر عقل خویش
با چتر زیر سایه ی بهمن نشستن است
--
دلم دریا به دریا ٬ از تماشای تو می گیرد
دلم دریاست اما از تماشای تو می گیرد
---
ناگزیر از سفرم ٬ بی سروسامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد
----
دل من در سبدی عشق ٬ به نیل تو سپرد
نگهش دار ٬ به موسی شدنش می ارزد
من رشـــک می بــرم ،
بر ســـــهم دو مــاهی از دریـــا،
بر سهــم دو پرنده از آســـمان !
وفتـــی یک وجـب حتی
ســـهم من و تو از تمــــام کره ی خـــاک نیـســت !!
می ســـوزاندم مـــدام ...
ولی دم نمــــی زنم !
روزی هـــــزار بار
در شـــــعله های سرکش
این عشــــق ناگزیر
تطـــهیر می شـوم ...!
بعد از یک هفته اومدم فقط می تونم اینو بگم
دگرش چو باز بینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد ...
بوسه های اهورایی تو را می خواهم
که هم تقدس آتش دارند
هم جادوی آب حیات ...
تا بشکنم این طلسم هفت هزار ساله را ...
تنها شعری که الان با خودم زمزمه می کنم فقط این شعر اخوان ثالث هست که آرومم میکنه
لحظه ی دیدار نزدیک است
باز، من دیوانه ام ، مستم
باز می لرزد دلم٬ دستم
باز، گویی در جهان دیگری هستم
های ، نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست
و آبرویم را نریزی ،دل
لحظه ی دیدار نزدیک است
من به جستجوی تو
تو به جستجوی چه؟
من به انتظار تو
تو در انتظار که؟
من به شوق روی تو
تو به اشتیاق که؟
من به راه کوی تو
تو به راه کوی که؟
هر چه هستی ،
باش با توام ای لنگر تسکین !
ای تکانهای دل !
ای آرامش ساحل !
با توام ای نور !
ای منشور !
ای تمام طیفهای آفتابی !
ای کبود ِ ارغوانی !
ای بنفشابی !
با توام ای شور
، ای دلشوره ی شیرین !
با توام ای شادی غمگین !
با توام ای غم !
غم مبهم !
ای نمی دانم !
هر چه هستی باش !
اما کاش...نه
، جز اینم آرزویی نیست :
هر چه هستی باش !اما باش!
از : قیصر امین پور
من هم آرام بگیرم
رویاهایم که قرار ندارند ...
بی وقفه به تو فکر می کنند !
که با بوسه و غزل و آینه
با یک بغل خورشید
با عطر نور
و با قناری کوچکی در حنجره ات
مرا به عاشقانه ها
میهمان می کنی !
لحظـــــه ها
در واژه نمی گــنجـــند...
نه تلخی انتظـــــار ســـــرودنی ست
نه شــــــــوق دیـــــدار !
سرشارم از تو ...
بر خاک زمینم یا بام آسمان ؟!
نمی دانم ؟...
فاصله
اندوه نیست !
فاصله دردیست
که تمام روح را تسخیر می کند!
سرشارم از تو ...
با عطر و نسیم و بوسه های بیقراری
با تمام ترانه های " دوستت دارم "
به آغوش تو می آیم ...
با که گویم غم دل جز تو که غمخوار منی
همه عالم اگرم پشت کند یار منی
دل نبندم به کسی روی نیارم به دری
تا تو رویای منی ٬ تا تو مدد کار منی
راهی کوی توام قافله سالاری نیست
غم نباشد که تو خود قافله سالار منی
به چمن روی نیارم نروم در گلزار
تو چمن زار من استی و تو گلزار منی
دردمندم نه طبیبی ٬ نه پرستاری هست
دلخوشم چون تو طبیب و تو پرستار منی
عاشقم سوخته ام هیچ مددکاری نیست
تو مددکار من عاشق و دلدار منی
(ناشناس)