بیا ترانه ای بی واژه بخوانیم!

این وبلاگ هر چه هست وهر چه باید به تو تقدیم است تویی که عصاره ی فضیلتی و وارث قلبم

بیا ترانه ای بی واژه بخوانیم!

این وبلاگ هر چه هست وهر چه باید به تو تقدیم است تویی که عصاره ی فضیلتی و وارث قلبم

و چه خوب گفت قیصر امین پور  

دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟


می‌توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟


موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟


آنکه دستور زبان عشق را
بی‌گزاره در نهاد ما نهاد


خوب می‌دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی‌بایست داد

 

گفتم:چشمم٬ گفت: به راهش می دار

گفتم:جگرم٬گفت: برآهش می دار

گفتم:که دلم٬ گفت: چه داری در دل

گفتم:غم تو٬ گفت: نگاهش می دار

 

- ابوسعید فضل الله بن ابوالخیر

دلم نمی خواست دیگه وبلاگم رو آپ کنم اما باز هم نیروی عشق خیلی قوی تر از اینها بوده و  من رو وادار میکنه که بنویسم من هستم و  به همه ثابت میکنم که هیچ کس نمیتونه جلوی عظمت عشق بایسته 

 

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم  

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

الهی فقط ذکر توست که آرومم می کنه 
 
 
یا عِمادَ مَنْ لا عِمادَ لَهُ، وَ یا ذُخْرَ مَنْ لا ذُخْرَ لَهُ، وَیا سَنَدَ مَنْ لا سَنَدَ لَهُ،
اى تکیه گاه کسى که تکیه گاه ندارد اى ذخیره کسى که ذخیره ندارد و اى پشتیبان کسى که پشتیبان ندارد
وَیا حِرْزَ مَنْ لا حِرْزَ لَهُ، وَیا غِیاثَ مَنْ لا غِیاثَ لَهُ، وَیا کَنْزَ مَنْ لا کَنْزَ
و اى پناه کسى که پناهى ندارد و اى دادرس کسى که دادرس ندارد و اى گنج آن کس که گنجى ندارد
لَهُ، وَیا عِزَّ مَنْ لا عِزَّ لَهُ، یا کَریمَ الْعَفْوِ، یا حَسَنَ التَّجاوُزِ، یا عَوْنَ الضُّعَفآءِ
و اى عزت آن کس که عزتى ندارد اى بزرگوار گذشت اى نیکو در گذر اى یارناتوانان   
یا کَنْزَ الْفُقَرآءِ، یا عَظیمَ الرَّجآءِ، یا مُنْقِذَ الْغَرْقى، یا مُنْجِىَ
 اى گنج بى نوایان اى بزرگ امید من اى نجات دهنده غریقان اى رهاننده
الْهَلْکى، یا مُحْسِنُ یا مُجْمِلُ، یا مُنْعِمُ یا مُفْضِلُ، اَنْتَ الَّذى سَجَدَ لَکَ
هلاک شدگان اى احسان کننده اى نیکوکار اى نعمت بخش اى زیاده بخش تویى که سجده (وخضوع) کرد برایت
سَوادُ اللَّیْلِ وَنُورُ النَّهارِ، وَضَوْءُ الْقَمَرِ وَشُعاعُ الشَّمْسِ، وَحَفیفُ الشَّجَرِ
سیاهى شب و روشنى روز و تابش ماه و پرتو خورشید و صداى درخت
وَدَوِىُّ الْمآءِ، یا اَللهُ یا اَللهُ یا اَللهُ، لا اِلـهَ إلاَّ اَنْتَ، وَحْدَکَ لا شَریکَ لَکَ، یا
و صداى مخصوص آب اى خدا اى خدا اى خدا معبودى نیست جز تو خداى یگانه اى که شریکى برایت نیست
رَبّاهُ یا اَللهُ، صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد، وَافْعَلْ بِنا ما اَنْتَ اَهْلُهُ، وَنَجِّنا
پروردگارا اى خدا درود فرست بر محمّد وآل محمّد و انجام ده درباره ما آنچه را تو شایسته آنى و ما را با عفو خود
مِنَ النّارِ بِعَفْوِکَ، وَاَدْخِلْنَا الْجَنَّةَ بِرَحْمَتِکَ، وَ زَوِّجْنا مِنَ الْحُورِ الْعِینِ
از آتش نجات ده و به رحمت خویش ما را داخل بهشت گردان و با جود خود ما را به حورالعین تزویج فرما
بِجُودِکَ، وَصَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَافْعَلْ بى ما اَنْتَ اَهْلُهُ، یا اَرْحَمَ
و بر محمّد و آل محمّد درود فرست و درباره ما آنچه تو شایسته آنى انجام ده اى مهربان ترین
الرّاحِمینَ، اِنَّکَ عَلى کُلِّ شَىْء قَدیرٌ.
مهربانان به یقین تو بر انجام هر کارى توانایى! 

 *************  

ای ساربان آهسته ران کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود 


گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود
 

محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
 کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود
 

او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود
 

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم کز سر دخانم می رود
 

با این همه بیداد او وان عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می رود
 

گفتم بگریم تا ابد چون خر فرو ماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می رود   

باز آی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین 

کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود
 

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می رود  

 

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخنمن  

خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
 

سعدی فغان از دست ما لایق نبودی بی وفا
طاقت نمی دارم جفا کار از فغانم می رود  

 

من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او بر استخوانم می رود
 

فلک به سنگ کینه ها

 شکسته قامت مرا

مگر چه کرده ام خدایا

شکسته سر ٬  شکسته پا

ز یار آشنا جدا

کنون کجا روم خدایا ؟  

 

نمیدونم تا به حال برات پیش اومده یا نه !

از خواب پا شی ببینی فنا شدی . دقیق ترش یعنی قسمتی از خودت رو از دست دادی

دقیق ترش یعنی سرت نیست ... دستت نیست ... قلب و قسمت عظیمی از احساست
حالا من از خواب بیدار شدم سرم نیست . قلبم نیست نمی دونم چی  چیکار کنم همه چی رو از من گرفتن گفتن اینطوری شاید عشقم رو فراموش کنم اما نمی دونند این تو سلول سلول وجودم قرار داره این را چطوری از بین می برن گله نمی کنم چون عاشقم شاید باید بسوزم می دونی تو همه این شکنجه ها چیش از همه سخت تره ؟  

خدا نکنه بی قرارت بشم خدا اون روز رو نیاره کسی جز خودت نمیتونه آرومم کنه حالا که قرار شده صداس نفسهای تو رو هم نشنوم دیگه چی کار کنم . یا الله یا رب العالمین یا رحیم یا الرحمن الراحمین تو کمک کن تو صبر بده تو توان بده داری می بینی چطور هر روز امیدم رو نا امید می کنن نمک به زخم های من میپاشن تو مرحم باش تو کمک کن دارم میسوزم  آه .......

ای کاب زندگانی من در دهان توست

تیر هلاک ظاهر من در کمان توست


گر برقعی فرونگذاری بدین جمال

در شهر هر که کشته شود در ضمان توست


تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب

کاین مدح آفتاب نه تعظیم شأن توست


گر یک نظر به گوشه چشم ارادتی

با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست


هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست

ما را همین سرست که بر آستان توست


بسیار دیده‌ایم درختان میوه دار

زین به ندیده‌ایم که در بوستان توست


گر دست دوستان نرسد باغ را چه جرم

منعی که می‌رود گنه از باغبان توست


بسیار در دل آمد از اندیشه‌ها و رفت

نقشی که آن نمی‌رود از دل نشان توست


با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی

ای دوست همچنان دل من مهربان توست


سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن

سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان توست

...ای دیدن تو دین من

ای روی تو ایمان من

ای هست تو پنهان شده

در هستی پنهان من ...

 

 

 می خواستم پست جدید بذارم اما فقط این جمله ها به ذهنم اومد .

می گفتم اگر باشی خندیدن را  یاد خواهم گرفت ... می گفتم اگر بمانی یاد خواهم گرفت دلم برای آغاز . چه واژه هایی را طلب کند... می گفتم و تو نمی شنیدی... دنیای من از دنیای تو دور ... رویایم به رویایت نزدیک... گاهی دور و گاهی نزدیک...

گفتم "بهترین دور از من" و امید بستم که شاید بفهمی... اما "بهترین دور از من" گذشت و تو ندانستی ...

گفتم ناامید نمی شوم ...گفتم تا هر کجای این بازی که بخواهی خواهم ماند ... اما حالا ...حالا تنها به یک چیز می اندیشم ... که ای کاش شروعش نکرده بودیم که اینچنین ما را می سوزاند . فقط چیزی باعث تعجب من است که چرا از این سوختن من لذت می برم ....

بازگشتم به خاطره ها ... به روزهای خوب خدا ... به سهم اندکم از داشتن تو .  

خط اول - ساده ٬ آشنا و عزیز ... قدمهایی به مقصد ما .  

خط دوم - بوی باران ٬عطر شرجی ٬  نگاه تو  و سادگی یک دل ! 

خط سوم - ابر و مه و آسمان گرفته ی پاییز و جاده ای که هرگز پایانی نداشت  

خط چهارم - بی واسطه ٬ بی همهمه ٬ بی خاطره! ...  تلخ مثل حقیقت ٬  تو نمی مانی!  

خط پنجم - انتظار و انتظار و .... ا ...ن ... ت ...ظ ..ا...ر !

دیگر   

در هوای شعرهایم  هم

آرام

آرام

نفس می کشم تو را ...

مبادا

سایه ام حتی

بر آستانه ی خیالت

آفتابی شود !!

بگذار باد

خاکستر و دود آتش ها را هم ببرد

بگذار هیچکس نداند

که از ما بر ما چه گذشت ! 

 

چنان که با عطش  

راه را می پایم

نمی توانی که نیایی !

 

سینه ام را شکافتند و قلبم را بیرون کشیدن 

 

 

این سبد گل اولین و آخرین هدیه ای بود که من از مرد اهورایی ام گرفتم 

 

 

چه کار باید میکردم

که نکردم

یا راه کدام بود

که ندیدمش

حرفهایم طعم چه باید میداد

که نداد

کجای این بودن جور دیگری میباید  

که نبود  

 

من رو لایق همراهی مرد زندگی ام ندونستن و عشقم رو از من گرفتن حتی راحت تر از گرفتن شیر مادر از کودک حالا من موندم و من با هزار اما و اگر  

خدایا تو شاهد باش من در این راه چیزی کم نزاشتم  با همه بی محبتی ها که شاید هر کس دیگه ای بود کم می آورد خدایا تو شاهد اشکها و مناجات شبانه ام بودی چه شبهایی که آنقدر ذکر گفتم و از شما خواستم که کمکمون کنین و تسبیح به دست خوابم می برد . یا علی بن موسی الرضا من از تو خواستم ضمانتم کنی  حالا بدون اهورایی ام چه کنم . خدایا سیل اشک هایم را چه کنم ؟ 

 

از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشدمی‌برم جور تو تا وسع و توانم باشد

گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت

ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد

چون مرا عشق تو از هر چه جهان بازاستد

چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد

تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد

جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد

در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم

گرد سودای تو بر دامن جانم باشد

گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست

تا شبی محرم اسرار نهانم باشد

هر کسی را ز لبت خشک تمنایی هست

من خود این بخت ندارم که زبانم باشد

جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی

سر این دارم اگر طالع آنم باشد

دعا کن برایم که باران ببارد! 

 

 

افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد

تو را دوست می دارم

چونان حقایق تاریک

که دوست داشتنی هستند .

من،

حقیقت تو را دوست می دارم

اگر گیاهی باشی

که هیچگاه شکوفه نداده است ،

باز

دوستت می دارم.

حقیقت مطلق تو را

و عشــقی را که از تو

در بدنم زندگی می کند.

دوستت می دارم،

 بی آنکه بدانم چرا؟

یا چه زمانی -

در کجا؟

تو را بی عقده و غرور

تو را آشکارا

دوست می دارم .

ما به هم نزدیکیم

به قدری نزدیک که دستان تو

همان دستان من است.

به قدری که بستن چشمان تو

همان به خواب رفتن من است ..

دست هایم خالیست...

اشک هایم جاریست

ایستادم به لب جاده خوشبختی

می فروشم به شما

شاخه های گل سرخی

و خریداری نیست

...

دست هایم خالیست....

جز عشق ندارم هنری..می دانم!

کاش می دانستند

مردم شهر بهای هنرم را ای کاش!

هیچ کس ارزش لبخند مرا درک نکرد!

پیری از دلسوزی

گفت با من

هیچ کس با هنر عشق نزیست!

و به من گفت که گشتم همه عالم یک عمر

از پی عشق جاودان اما...

باز چون من نگرد!

اینجا نیست!....

دست هایم خالیست...

اما...

هنرم را...

همه گل های محبت...همه را

نفروشم به شما

نفروشم به کسانی که تو را

ای عشق!

نشناسند تو و ارزش والایت را

قدس این ساحت را

قدر این نعمت را

...

دست هایم خالیست...

هنرم اما...

فروشی نیست!

تنگ در آغوش بگیر

آسمان چشم هایم را

کف دست های تو

کهکشان راه دلم خانه دارد

بند به بند انگشتانت را

بندِ دلم کرده ام

تا نگریزند ستاره های مشتاق

از چشم های من و تو

به هوای یک کهکشان دور.

به این بهانه دلخوشم

که تو ترانه ی منی.

لطیف من ...

چه شد که این همه تو را

به خود برای خویشتن

به قید "من"

نشانده ام؟

از این کلام خط خطی

از این هجای ناتمام واژه های توی هم

بخوان چه بی طراوتم!

ببین زمخت مانده ام ...

نگاه کن!

و کوک کن دوباره این سه تار خشک خسته را!

کرشمه کن ...

مرا به اوج آسِمان روزهای خوش ببر...

غزل بخوان ...

بهانه ام!

خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار

چون نتواند کشید دست در آغوش یار

گر دگری را شکیب هست ز دیدار دوست

من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار

آتش آه است و دود می‌رودش تا به سقف

چشمه چشمست و موج می‌زندش بر کنار

گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم

ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار

ای که به یاران غار مشتغلی دوستکام

غمزده‌ای بر درست چون سگ اصحاب غار

این همه بار احتمال می‌کنم و می‌روم

اشتر مست از نشاط گرم رود زیر بار

ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش

گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار

تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایشست

روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین گوار

سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود

فخر بود بنده را داغ خداوندگار

برای هیچ کس نخواهم نوشت  

نخواهم گفت

که تو اهورایی من 

شده ای همه بود و نبود من  

می ترسم از چشم زخم هایی که  

به این عشق چشم دوخته اند 

آرام بدون سر و صدا

دلی را که سندش به نام توست٬ 

با تمام وجود تقدیمت می کنم

بیا غریبی نکن

در سکوت بیا ...

همه چیز را رها کن٬

خودِ همیشگی ات را بردار و بیا .

هیچکس

مرا

عاشقانه نخواند؛

عاشقانه ننوشت؛

عاشقانه نخواست؛

آخرْ

هیچوقت

نام من

"تو"

نبود.

هنوز  انتظار

دلخواه ترست

از دیدار:

نمی خواهم بفهمم

دلخواه تو نبودنم را 

 

الهی انت ربی و انا عبدک

 میون زمین و هوام... یه لحظه هستم و نیستم! انگار حال و هوام ریخته به هم...شده دنبال بهانه بگردی برای خندیدن و وقتی بهانه به دستت می رسه یه لحظه تردید کنی که ارزش خندیدن داره یانه؟! منم الان اینجوریم...

اینها رو نمی نویسم تا خودم بخونم و بگذرم...اینها رو نوشتم تا اگه روزی روزگاری گذرت به اینجاها افتاد بخونی و .... نمی دونم ...شاید بگذری!

پنجره به روی عشق گشودی

خواه نا خواه

رسوایی ای دل...


تو که بذر محبت در دلم کاشتی

مباد که سرزنشم کنی

برای این همه شیدایی

مباد ...

همچو من وصل تو را هیچ سزاواری هست؟

یا چو من هجر تو را هیچ گرفتاری هست؟

دیدهٔ دهر به دور تو ندیده است به خواب

که چو چشمت به جهان فتنهٔ بیداری هست

ای تماشای رخت داروی بیماری عشق

خبرت نیست که در کوی تو بیماری هست

هر کجا دل شده‌ای بر سر کویت بینم

گویم المنةلله که مرا یاری هست

گر من از عشق تو دیوانه شوم باکی نیست

که چو من شیفته در کوی تو بسیاری هست

هر که روی چو گلت بیند داند به یقین

که ز سودای تو در پای دلم خاری هست

«گر بگویم که مرا با تو سرو کاری نیست»

قاضی شهر گواهی بدهد کاری هست

هر که را کار نه عشق است اگر سلطان است

تو ورا هیچ مپندار که در کاری هست

تا زر شعر من از سکهٔ تو نام گرفت

هر درمسنگ مرا قیمت دیناری هست

گر بگویم که مرا یار تویی بشنو، لیک

 (مشنو ای دوست که بعد از تو مرا یاری هست)

سیف فرغانی نبود بر یارت قدری

گر دل و جان تو را نزد تو مقداری هست

هوای حوصله ابری ست. این یعنی بیا کنارم بنشین و بگذار کمی زندگی کنم. هوای حوصله ابری ست. یعنی دلم می خواهد کمی قدم بزنم و باران را نفس بکشم . هوای حوصله ابری ست. یعنی دوری و این دوری دل فاصله ها را شاد می کند٬ و دل مرا دلتنگ. هوای حوصله ابری ست. یعنی گله نمی کنم٬ اما بیا با هم حرف بزنیم ...

 

جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت 

مویی نفروشم به همه ملک جهانت

شیرینتر از این لب نشیندم که سخن گفت 

تو خود شکری یا عسلست آب دهانت

یک روز عنایت کن و تیری به من انداز 

باشد که تفرج بکنم دست و کمانت

گر راه بگردانی و گر روی بپوشی 

من می‌نگرم گوشه چشم نگرانت

بر سرو نباشد رخ چون ماه منیرت 

بر ماه نباشد قد چون سرو روانت

آخر چه بلایی تو که در وصف نیایی 

بسیار بگفتیم و نکردیم بیانت

هر کس که ملامت کند از عشق تو ما را 

معذور بدارند چو بینند عیانت

حیفست چنین روی نگارین که بپوشی 

سودی به مساکین رسد آخر چه زیانت

بازآی که در دیده بماندست خیالت 

بنشین که به خاطر بگرفتست نشانت

بسیار نباشد دلی از دست بدادن 

از جان رمقی دارم و هم برخی جانت

 دشنام کرم کردی و گفتی و شنیدم 

خرم تن سعدی که برآمد به زبانت

چشم می بندم

می بینم  تـــــو را ...

چشم باز می کنم

می بینم تـــــو  را ...

میان اینهمه کابوس  

 مرد اهورایی من!

 رویای تـــــو

امن ترین نقطه ی جهان است !!

دعای باران چرا؟؟؟ 

زمین سیراب شده

دعای عشق بخوانید.... اینروزها دلها تشنه ترند تا زمین...

خدایا کمی عشق ببار.

تو سرودنی نیستی !

به عبث ابنهمه قلم را فرسوده ام !

تو را باید شنید

باید به ضریح چشمان تو چشم دوخت

باید که

هر چه سرو و ساز و سرود و ساغر است

به پای تو ریخت !

با همه ی بی سر وسامانی ام

باز به دنبال پریشانی ام

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست

در پی ویران شدن آنی ام

آمده ام تا تو نگاهم کنی

عاشق آن لحظه ی طوفانی ام

دلخوش گرمای کسی نیستم

آمده ام تا تو بسوزا نی ام

آمده ام با عطش سالها

تا تو کمی عشق بنوشانی ام

ماهی برگشته ز دریا شدم

تا که بگیری و بمیرانی ام

خوب ترین حادثه می دانمت

خوب ترین حادثه می دانی ام؟؟؟

حرف بزن ، بغض مرا باز کن

دیر زمانی است که بارانی ام

حرف بزن ، حرف بزن سالهاست

تشنه ی یک صحبت طولانی ام

  

استاد محمد علی بهمنی

بی تو اما عشق بی معناست ، می دانی ؛

دستهایم تا ابد تنهاست ، می دانی؛

آسمانت را مگیر از من ، که بعد از تو

زیستن یک لحظه هم ، بی جاست ، می دانی ؛

« دوستت دارم! » همین این راز پنهانی

از نگاه ساکتم پیداست ، می دانی ؛

عشق من! بی هیچ تردیدی بمان با من

عشق یک مفهوم بی « اما » ست ، می دانی؛

دل بسته ام به دلت 

که هیچ زمانی

برای دلم

جایی باز نمی کند  

اما  

چشم دوخته ام  

به روزی که دلم 

برای دلت  

ناز می کند

حکایت باران بی امان است

این گونه که من

دوستت می دارم .

شوریده وار و پریشان باریدن

بر خزه ها و خیزاب ها

به بی راهه و راه ها تاختن 

بی تاب ٬ بی قرار

دریایی جستن

و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن

و تو را به یاد آوردن

حکایت بارانی بی قرار است

این گونه که من دوستت میدارم

 

شمس لنگرودی

من تو را در تو جستجو می کنم

همچون زنبور

که لابه لای لب و لباب گل سرخ! ...

سکوت که می کنی جهان من لبریز می شود ٬ لبریز تردیدی در میانه ی راه رفتن و ماندن . با اولین واژه عاشق می شوم و با آخرین جمله ات بی تاب ... باشی یا نباشی ٬بمانی یا نه ٬ من ایستاده ام بر بلندی های دلم و  فریاد می زنم نام تو را. عشق تو اینک پابرجاست به استواری تمام ثانیه های دلواپسی ٬ به حرمت دل لرزه های هر روز و هنوز . به احترام عشق به تو هر طلوع تکرار می کنم ترانه باران را ٬تا شاید خستگی های دلت را بباری و طنین لبخندت جهان پر تردید مرا بلرزاند...