بیا ترانه ای بی واژه بخوانیم!

این وبلاگ هر چه هست وهر چه باید به تو تقدیم است تویی که عصاره ی فضیلتی و وارث قلبم

بیا ترانه ای بی واژه بخوانیم!

این وبلاگ هر چه هست وهر چه باید به تو تقدیم است تویی که عصاره ی فضیلتی و وارث قلبم

به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم

برو ای طبیبم از سر که دوا نمی‌پذیرم

همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان

تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم

مده ای حکیم پندم که به کار درنبندم

که ز خویشتن گزیرست و ز دوست ناگزیرم

برو ای سپر ز پیشم که به جان رسید پیکان

بگذار تا ببینم که که می‌زند به تیرم

نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم

بروید ای رفیقان به سفر که من اسیرم

تو در آب اگر ببینی حرکات خویشتن را

به زبان خود بگویی که به حسن بی‌نظیرم

تو به خواب خوش بیاسای و به عیش و کامرانی

که نه من غنوده‌ام دوش و نه مردم از نفیرم

نه توانگران ببخشند فقیر ناتوان را

نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم

اگرم چو عود سوزی تن من فدای جانت

که خوشست عیش مردم به روایح عبیرم

نه تو گفته‌ای که سعدی نبرد ز دست من جان

نه به خاک پای مردان چو تو می‌کشی نمیرم

بر آنم گر تو بازآیی که در پایت کنم جانی

و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی

امید از بخت می‌دارم بقای عمر چندانی

کز ابر لطف بازآید به خاک تشنه بارانی

میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی

درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی

مگر لیلی نمی‌داند که بی دیدار میمونش

فراخای جهان تنگست بر مجنون چو زندانی

دریغا عهد آسانی که مقدارش ندانستم

ندانی قدر وصل الا که درمانی به هجرانی

نه در زلف پریشانت من تنها گرفتارم

که دل دربند او دارد به هر مویی پریشانی

چه فتنه‌ست این که در چشمت به غارت می‌برد دل‌ها

تویی در عهد ما گر هست در شیراز فتانی

نشاید خون سعدی را به باطل ریختن حقا

بیا سهلست اگر داری به خط خواجه فرمانی

زمان رفته بازآید ولیکن صبر می‌باید

که مستخلص نمی‌گردد بهاری بی زمستانی

ما گدایان خیل سلطانیم

شهربند هوای جانانیم

بنده را نام خویشتن نبود

هر چه ما را لقب دهند آنیم

گر برانند و گر ببخشایند

ره به جای دگر نمی‌دانیم

چون دلارام می‌زند شمشیر

سر ببازیم و رخ نگردانیم

دوستان در هوای صحبت یار

زر فشانند و ما سر افشانیم

مر خداوند عقل و دانش را

عیب ما گو مکن که نادانیم

هر گلی نو که در جهان آید

ما به عشقش هزاردستانیم

تنگ چشمان نظر به میوه کنند

ما تماشاکنان بستانیم

تو به سیمای شخص می‌نگری

ما در آثار صنع حیرانیم

هر چه گفتیم جز حکایت دوست

در همه عمر از آن پشیمانیم

سعدیا بی وجود صحبت یار

همه عالم به هیچ نستانیم

ترک جان عزیز بتوان گفت

ترک یار عزیز نتوانیم

حالا هر چه می خواهی

از این عشق

زبانه های آتشش را

به من ببخش !

از اندوه فاصله و دوری و دلتنگی

برزخی بساز برایم

از اینجا

تا

آخر دنیا ...!

 

خیال تو . عشق تو . محبت تو  

رویا های هفت رنگ تو اما؛

بهشتی ست ...

خود بهشت است !  

حالا باز هم می خواهی که عاشقت نباشم !؟

بعضی از جملات هست که تو اعماق وجود آدم اثر میزاره مثل این جمله توی دعای کمیل (ارحم من رأس ماله الرجأ و سلاحه البکأ - رحم کن به کسی که سرمایه اش امید به تو و اسلحه اش گریه است .)خدایا اگه تو یک لحظه فقط یک لحظه من رو نبینی جه کار کنم به کی پناه بیارم . خدایا تویی بهترین رفیق تویی که منو با همه عیبی که دارم با عشق قبول می کنی و من همیشه غافلم اگه نگام نکنی باید چیکار کنم الهی از قصورم بگذر و بر شعورم بیفزای. 

"یا رفیق من لا رفیق له"

دلم برای کسی تنگ است

که طلوع عشق را به قلب من هدیه می دهد

دلم برای کسی تنگ است

که با زیبایی کلا مش مرا در عشقش غرق می کند 

دلم برای کسی تنگ است

     که تنم اغوشش را می طلبد

دلم برای کسی تنگ است

 که قلب من برای داشتنش عمرها صبر می کند

باز

در حال فرو پاشیدنم ...

بیا

تا تکه تکه های مرا

مثل یک جورچین

با حوصله

کنار هم بچین !

آنوقت

روبرویم بنشین و

رویاهایت را قطار کن

و من فقط

دست زیر چانه ام می گذارم

و مثل کودکی

محو پیچ و خم عبور این

قطار هزار و یک رنگ شوم ...

 محو عاشقانه هایت که با پری های رنگین کمانی داشتی...

مثل همیشه

که با عاشقانه هایت

لال می شوم ...!!

دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز
برای دلم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت

*
ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد

*
یکی گفت:
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است

*
و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟

*
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست

*
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر
برای شما جا نداریم
از این پس به جز او
کسی را نداریم.


عرفان نظرآهاری

تازه فهمیده ام٬ دنیا بر مدار هیچ می چرخد

آرزوهای ما چون بادهای سرگردان شبی گم می شوند

و خاطره های ما را تقویم خواهد کُشت

تازه فهمیده ام  میشود گاهی  رویای چشم هارا نادیده گرفت 

و بارش باران را به فال نیک نگرفت  

 تازه فهمیده ام ....

وقت شکستن چرا باید گفت : " هیس"

من بودم

 و سکوت درخت ...

من بودم

 و خواب خورشید ...

من بودم

و رویای تمام شب های عاشقانه ی تاریخ !

هیچ ستاره ای به داد شب های گرفته ی ابری نرسید...

با هیچ قصه ای به خواب نرفتم من ! 

تا این که عاشق شدم  

خالا فقظ با صدای نفسهای تو  

با صدای ضربان قلب تو به خواب می روم

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد

چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا با وجود تو

شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من زندگانی بخشی

یا بگیری از من آنچه را می بخشی

من به بی سامانی ، باد را می مانم

من به سرگردانی ، ابر را می مانم

من به آراسته گی خندیدم

منه ژولیده به آراسته گی خندیدم

سنگ طفلی  اما

خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت

قصه ی بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :

" چه تهی دستی مرد ! "

ابر باور می کرد

من در آئینه رُخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه ... می بینم ، میبینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور ؟!

هیچ !

من چه دارم که سزاوار تو ؟!

هیچ !

تو همه هستی من

هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری ؟! .... همه چیز

تو چه کم داری ؟! ...هیچ !

بی تو در می یابم

چون چناران کهن

از درون تلخی واریزم را

کاهش جان من ، این شعر من است

آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی .... شعر مرا می خوانی ؟!

نه .... دریغا ، هرگز

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی

کاشکی شعر مرا می خواندی !

 حمید مصدق

منتظر میمانم ٬ تا... بی نهایت ٬ 

                  آنقدر تا نگاهِ موازی من و تو به تقاطعِ عاشقانه ی ما  برسد !

می میرم
 
برای بودنت!
 
می میرم
 
از نبودنت  !
 
آه ...اما
 
آخر مرده ی من به چه کار تو می آید؟!
 
زین پس
 
زنده ام تا با بودنت زندگی کنم !
 
خوب من !
 
زندگی می کنم با تویی که قلب منی!
 

حکایت باران بی امان است

این گونه که من

دوستت می دارم .

شوریده وار و پریشان باریدن

بر خزه ها و خیزاب ها

به بی راهه و راه ها تاختن 

بی تاب ٬ بی قرار

دریایی جستن

و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن

و تو را به یاد آوردن

حکایت بارانی بی قرار است

این گونه که من دوستت میدارم

 

شمس لنگرودی

اگر دست من بود جهان دلخواه‌مان را می‌ساختم و زندگی می‌کردم با نگاهت٬ لبخندت و ... بی دغدغه. اگر دست من بود٬ دست‌های تو را به بهانهٔ پاک کردن اشک‌هایم به گونه‌هایم سنجاق می‌کردم و هر بار به هوای بوسیدنش اشکی و... اگر دست من بود٬ خیابان‌ها را بی‌انتها می‌ساختم که اگر روزگاری کسی دلش هوای قدم زدن‌های پریشان داشت به هیچ تقاطع و بن بست و خیابان تازه‌ای نرسد. اگر دست من بود٬ بی‌پروا فریاد می‌زدم که دوستت دارم و تاوان آن هر چه باشد٬ باشد. اگر دست من بود٬ تو را پیدا می‌کردم در ازدحام گنگ این روزهای خاکستری که خوب می‌دانم برای پروانه شدن تنها حریم امن آغوش تو را می‌خواهم. اگر دست من بود٬ یادم می‌ماند که روزگاری شاهزاده‌ای بوده‌ام در قصهٔ تو. و حالا تویی که مردد بودن‌های این جهان بی‌در و پیکری و این منم که گنگ خواب دیدهٔ بی‌تابم. با این همه هنوز تویی که هستی و هنوز منم که مانده‌ام. قصه را هر طور که روایت می‌کنند مهم نیست. مهم تکرار بی‌انتهای آرامش است در حریم بودن تو. باقی را می‌سپارم به باد. زندگی را فقط در این هوا نفس می‌کشم... این یکی دست خود من است.  

دل چو پرگار به هر سو دورانی می‌کرد / و اندر آن دایره سرگشتهٔ پا برجا بود

ای تکیه گاه و پناه
زیباترین لحظه های
پرعصمت و پر شکوه
تنهایی و خلوت من
ای شط شیرین پر شوکت من
ای با تو من گشته بسیار
در کوچه های بزرگ نجابت
ظاهر نه بن بست عابر فریبنده ی استجابت
در کوچه های سرور و غم راستینی که مان بود
در کوچه باغ گل ساکت نازهایت
در کوچه باغ گل سرخ شرمم
در کوچه های نوازش
در کوچه های چه شبهای بسیار
تا ساحل سیمگون سحرگاه رفتن
در کوچه های مه آلود بس گفت و گو ها
بی هیچ از لذت خواب گفتن
در کوچه های نجیب غزلها که چشم تو می خواند
گهگاه اگر از سخن باز می ماند
افسون پاک منش پیش می راند
ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پاک
ای شط زیبای پر شوکت من
ای رفته تا دور دستان
آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
روشنترین همنشین شب غربت تو ؟
ای همنشین قدیم شب غربت من
ای تکیه گاه و پناه
غمگین ترین لحظه های کنون بی نگاهت تهی مانده از نور

در کوچه باغ گل تیره و تلخ اندوه
در کوچه های چه شبها که اکنون همه کور
آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
که شب فروز تو خورشید پاره ست ؟

 

مهدی اخوان ثالث

ماجرای سادگی دل من عالمی دارد ٬

تا به حال شنیدی ...دلی بی کلام و واژه با محبوب عاشق شود !؟

حالا هی بخند ...

بخند ....

تمام بهانه ی بی تابی من آن چشم هایی به رنگ سیاه ساده ان ...!

منو دریا منو بارون منو آسمون صدا کن


اسممو واژه به واژه تو دل ترانه جا کن


منو تنها منو عاشق منو خوب من صدا کن


منو از همین ترانه واسه ما شدن صدا کن


منو بی واژه صدا کن همصدا تر از همیشه


به همون اسم عزیزی که برات کهنه نمیشه


واسه زندگی صدا کن واسه هر چی عاشقانه است


واسه حرفای قشنگی که نگفته شاعرانه است


منو دریا منو بارون منو آسمون صدا کن


اسممو واژه به واژه تو دل ترانه جا کن


منو شب صدا کن اما اون شبی که تو رو داره


اون شبی که جای ماهش تو رو پیش من بیاره


منو آیینه صدا کن که می خوام مثل تو باشم


که برای با تو بودن می خوام از خودم جدا شم


منو دریا منو بارون منو آسمون صدا کن


اسممو واژه به واژه تو دل ترانه جا کن


از لحظه ای  که ربوده ی خیال تو شدم

بی درنگ

پرواز را آغاز کردم ...

آنقدر پر می کشم

آنقدر پرپر می زنم

تا به آسمان تو برسم !!

مثل یلدا دراز

انتظار !

مثل آه کوتاه

دیدار !

شـــــــــیرینی لبان تو فرهــــــــادی آورد

 دلخـــــواهی آنقدر که غمت شادی آورد

جز عشق دلنشین تو کآرام جان ماست

 دامــــــــــــــــــــی ندیده ایم که آزادی آورد

دل را خــــــــراب کرد و به گنج هنر رسید

 عشـــــــــــــــــــــــق خرابکار تو آبادی آورد

مقـــــبول باد عذر کمند افکنان عشــــــق

 چشـــم ِ غزال رغبـــــــــــــت صیادی آورد

  

(اسماعیل خویی)

صدای پای تو

خوشترین ترانه ست  ...

زمزمه کن

تشنه ی شنیدنم ...! 

تشنه ام 

و هیچ چیزی مثل حضور تو  این تشنگی را رفع نمی کند...!

این عشق ماندنی

 این شعر بودنی

 این لحظه های با تو نشستنی

 سرودنی نیست

 این لحظه های ناب

 در لحظه های بی خودی و مستی

 شعر بلند حافظ

 از تو شنیدنی است.

 

حـمـید مـصدق

با حسی مطمئن٬

لبه ی پنجره ی اطاقم ایستاده ام٬

آماده ی پرواز!!

...

تازگی ها ۲ بال درآورده ام!

فرشته نیستم٬اما...

عاشق شده ام!  

...

پرنده  ها

به

گستره ی بالهایم رشک می ورزد !

ما را ز شوق یار بغیر التفات نیست

پروای جان خویش و سر کاینات نیست

از پیش یار اگر نفسی دور می‌شوم

هر دم که میزنم ز حساب حیات نیست

در عاشقی خموشی و در هجر صابری

این خود حکایتیست که در ممکنات نیست

رندی گزین که شیوهٔ ناموس و رنگ و بو

غیر از خیال باطل و جز ترهات نیست

بگذار هرچه داری و بگذر که مرد را

جز ترک توشه توشهٔ راه نجات نیست

از خود طلب که هرچه طلب میکنی زیار

در تنگنای کعبه و در سومنات نیست

در یوزه کردم از لب دلدار بوسه‌ای

گفتا برو عبید که وقت زکوة نیست

 

جز تو کی میتونه عزیز من باشه؟ 


کی میتونه تو قلب من جا شه؟ 


جز من کی واسه دیدن تو حریصه؟
 

جز من کی میتونه برای دیدن ۴۰ دقیقه ای تو ۲۶۰ کیلومتر رو با درد بیاد ببیندت انرژی بگیره و برگرده  ؟ 

 

کی می تونه جز من یه اداره رو مچل این کنه که آی دلم واسه مرد اهورایی ام تنگ شده ؟ 

 

کی می تونه برات اینطوری بی تابی بکنه ؟ 

 

تو بگو  

 

تو بگو  

 

کی می تونه وقتی هر شب که بهت میگه دوست دارم و تمام صورتش پهنای صورتش خیس میشه با اینکه می دونه تو اونقدر دوسش نداری . بازم با تمام وجود بگه دوست دارم و خسته نشه از این کلمات  . خسته نشه از این عشق ورزی و بازهم عشق تو موج بزنه تو وجودش

تو بگو کی می تونه ؟

لحظـــــه ها

در واژه نمی گــنجـــند...

نه تلخی انتظـــــار ســـــرودنی ست

نه شــــــــوق دیـــــدار !

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد

ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد

ای بوی آشنایی دانستم از کجایی

پیغام وصل جانان پیوند روح دارد

سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد

فرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذارد

باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را

ور نه کدام قاصد پیغام ما گذارد

هم عارفان عاشق دانند حال مسکین

گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد

زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین

بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد

پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی

گوییم جان ندارد یا دل نمی‌سپارد

مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق

در روز تیرباران باید که سر نخارد

بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی

الا دمی که یاری با همدمی برآرد

دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت

کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد

آرزو دارم که باز ، آن روی زیبا را ببینم
آن سر و آن سینه و آن بالای رعنا را ببینم

نقش رویای مرا در چشم مشتاقم بخوانی
تا در آن چشمان جادو، نقش رویا را ببینم

قصه ها گفتم به سودای تو با همصحبتانت
تا نهان از چشم ها ، آن روی زیبا را ببینم

پیش پای خویش را آسان نمی بینم، کجایی؟
ای چراغ زندگی، تا عرش اعلی را ببینم

با من وحشی، نمی دانم چه کردی، کین زمان من
بهر دیدار تو، خواهم جمله دنیا را ببینم

دیدن روی توام بس نیست، کی باشد که یک دم
ای سراپایم فدایت، آن سراپا را ببینم؟

رخصتم ده، تا نهان از مردمان، آیم به سویت
وان اشارت های گرم عشرت افزا را ببینم

گر اجازت هست، آن لب های شیرین را ببوسم
ور اجازت نیست، آن خوش بوسه لب ها را ببینم

آرزو دارم که یک شب، مست آغوش تو گردم
یا در آنجایی که خسبی مست، آنجا را ببینم

همچو من وصل تو را هیچ سزاواری هست؟

یا چو من هجر تو را هیچ گرفتاری هست؟

دیدهٔ دهر به دور تو ندیده است به خواب

که چو چشمت به جهان فتنهٔ بیداری هست

ای تماشای رخت داروی بیماری عشق

خبرت نیست که در کوی تو بیماری هست

هر کجا دل شده‌ای بر سر کویت بینم

گویم المنةلله که مرا یاری هست

گر من از عشق تو دیوانه شوم باکی نیست

که چو من شیفته در کوی تو بسیاری هست

هر که روی چو گلت بیند داند به یقین

که ز سودای تو در پای دلم خاری هست

«گر بگویم که مرا با تو سرو کاری نیست»

قاضی شهر گواهی بدهد کاری هست

هر که را کار نه عشق است اگر سلطان است

تو ورا هیچ مپندار که در کاری هست

تا زر شعر من از سکهٔ تو نام گرفت

هر درمسنگ مرا قیمت دیناری هست

گر بگویم که مرا یار تویی بشنو، لیک

 (مشنو ای دوست که بعد از تو مرا یاری هست)

سیف فرغانی نبود بر یارت قدری

گر دل و جان تو را نزد تو مقداری هست

من عاشق قرار های بیقراری ام

تشنه ی تمام ترانه های چشم انتظاری ام !

به هوای تو

که پر می کشم

روی پاره های  ابر که می نشینم .

باد هم

به گرد پای من نمی رسد !! 

هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی

ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

با چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند

هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی

دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست

کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی

امید تو بیرون برد از دل همه امیدی

سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی

زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش

آن کش نظری باشد با قامت زیبایی

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری

گویم که سری دارم درباخته در پایی

زنهار نمی‌خواهم کز کشتن امانم ده

تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی

در پارس که تا بودست از ولوله آسوده‌ست

بیمست که برخیزد از حسن تو غوغایی

من دست نخواهم برد الا به سر زلفت

گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی

گویند تمنایی از دوست بکن سعدی

جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی

دختری خوابیده در مهتاب٬

چون گل نیلوفری بر آب.

خواب می بیند.

خواب می بیند که بیمار است دلدارش.

وین سیه رؤیا٬ شکیب از چشم بیمارش

باز می چیند.

می نشیند خسته دل در دامن مهتاب:

چون شکسته بادبان زورقی بر آب.

می کند اندیشه با خود:

از چه کوشیدم به آزارش؟

وز پشیمانی٬ سرشکی گرم

می درخشد در نگاه چشم بیدارش.

روز دیگر٬

باز چون دلداه می ماند به راه او٬

روی می تابد ز دیدارش.

می گریزد از نگاه او.

باز می کوشد به آزارش...

                                 /هوشنگ ابتهاج(ه.ا.سایه)/

تو بگو

آیا انصاف اینگونه معنا شده است؟

عشق از چشمان من بگرید و از لبان تو بخندد؟!

اشک عشق بر چشمان من  و شور عشق بر لبان تو؟!

مگر انصاف را با ضاد بدون نقطه نمی نویسند و عشق را با سین سه نقطه؟!  

راستی کلبه ی تو در دل کدام جنگل بنا شده که من برای یافتنش پاهای جوانی ام را در باتلاق های گمراهی گذاشته ام؟!

چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنی

چون که به بخت ما رسد این همه ناز می‌کنی

ای که نیازموده‌ای صورت حال بی‌دلان

عشق حقیقتست اگر حمل مجاز می‌کنی

ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو

در نظر سبکتکین عیب ایاز می‌کنی

پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم

قبله اهل دل منم سهو نماز می‌کنی

دی به امید گفتمش داعی دولت توام

گفت دعا به خود بکن گر به نیاز می‌کنی

گفتم اگر لبت گزم می‌خورم و شکر مزم

گفت خوری اگر پزم قصه دراز می‌کنی

سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم

سفره اگر نمی‌نهی در به چه باز می‌کنی

برای ستایش تو

همین کلمات روزمره کافی است

همین که کجا میروی ، دلتنگم . 

برای ستایش تو

همین گل و سنگریزه کافی است

تا از تو بتی بسازم .

 

شمس لنگرودی

در تنهایی اتاقم

همه چیز راکد است ...

الا خیال تو

که به ناز

جاودانه می رقصد !

تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی

تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی

صد نعره همی‌آیدم از هر بن مویی

خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی

بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان

تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی

سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت

می‌افتم و می‌گردم چون گوی به پهلوی

خود کشته ابروی توام من به حقیقت

گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی

آنان که به گیسو دل عشاق ربودند

از دست تو در پای فتادند چو گیسوی

تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد

سر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی

بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل

کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی

عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد

گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی

در اینجا ...

دراین سکوت سادگی ها ٬

زیر دیواری بلند٬

کنار  برکه ای تنها ٬

  میشود آیا.... رصد کنی مرا ؟

اهــــــــورایی من !

با وازه ها که هماغــــوش می شــــوی

غــــزل غـــزل تـــرانه می آفرینی

در دفتر خیـــال من !

 خوشـــا ترانه های اهـــــورایی...

آمیخته با عطـــر نفــــس تـــــو !

خوشـــا دفتر خیال من

سرشـــــار از تـــــرانه های تــــو !

دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟
عاشقم
با من ازدواج می‌کنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر ساده‌ای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله می‌شوی
چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال‌های کاغذی
فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانه‌های اشک کاشت. 

عرفان نظرآهاری

همیشه شنیده بودم .... هیچ وقت برای من ..برای خودم پیش نیومده بود ... همیشه خودخواهانه  منتظر کسی بودم ... هیچ وقت این همه  روی اسم یک نفر اصرارنداشتم .... هیچوقت نبود ببینم با من نیست و باز بگم همین .. هیچ وقت نبود کسی به من بگه من تو رو نمی خوام . قبولت نکردم اما من بازم میگم تو رو میخوام دوست دارم  .... همیشه شنیده بودم .....عاشق کر میشه کور میشه .. هیچوقت دوست داشتن عمیق رو حس نکرده بودم .... ببینم نیست نمیمونه باز تو بازییش نقش اول رو بگیرم ... هوای روزهاش رو داشته باشم .. هوای کارهاش رو داشته باشم .... همیشه شنیده بودم  ..... دلم سنگی پاره بر دست کودکی ست بازیگوش ....هیچ وقت خر به باوقاری چون خودم ندیده بودم ...

دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن
به از آن است که در دام نگاه افتادن

سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟
تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن

لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه
چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟

آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است:
پنجه بر خالی و در حسرت ماه... افتادن

با دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت است
سر و کارت به خط و چشم سیاه افتادن

من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل
قسمتم کرده به سر در پی شاه افتادن

عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد
سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن

سیاه سفید خاکستری...بنفش!

من هیچ کدامم

من خسته از رنگ و سنگ و ننگ های زمانه راه عشق پیش گرفتم...

من که چشم هایم را... شستم از رنگ و ریا...

که اگر عاشق بودم این همه متهم به بی نجابتی در عشق نمی شدم!!!

من عاشقی بلد نیستم!

رودها در جاری شدن و علف ها در سبز شدن معنی پیدا می کنند

کوهها با قله ها و دریا ها با موج ها زندگی پیدا می کنند

و انسانها و همه ی انسانها با عشق و فقط با عشق

پس بار خدایا بر من رحم کن بر من که می دانم ناتوانم از عشق رحم کن

باشد که خانه ای نداشته باشم باشد که لباس فاخری بر تن نداشته باشم باشد که حتی دست و پایی نداشته باشم

ولی هرگز نباشد که در قلبم عشق نباشد و هرگز نباشد  

هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند
می تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟

عشق، قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز
کشته خود را نمی داند کجا پنهان کند!

در خودش، من را فرو خورده ست، می خواهد چه قدر
ماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند؟!

هرچه فریاد است از چشمان او خواهم شنید

هر چه را او سعی دارد بی صدا پنهان کند...

آه!، مردی که دلش از سینه اش بیرون زده ست
حرف هایش را، نگاهش را، چرا پنهان کند؟!!

خسته هرگز نیستم، بگذار بعد از سال ها
باز من پیدا شوم، باز او مرا پنهان کند..."

از : زنده یاد نجمه زارع

دل از دلی میشنود

                   که تنها نیست

 و چشم ٬چشمی را میبیند

                               که خورشید  دارد  

   و جان ٬ جانان را میبیند

                                که بی هوا  قصه ی رفتن میخواند

   و ...در این میان تنها میماند دستانی٬ که بی پناه خیس میشوند

                                                               در بارانِ بی امان چشم ها ...

ای قلب تو پر شراره از عشق بگو
 وی درد تو بی شماره از عشق بگو
 امید رهایی ام از این دریا نیست
 ای پهنه ی بی کناره از عشق بگو
تا شب پره ها باز ملامت نکنند
با این شب بی ستاره از عشق بگو
 دیریست که می رویم و نا پیداییم
 درمانده که چیست چاره از عشق بگو
 تا یاد تو را به لحظه ها نسپارند
 هر دم همه جا هماره از عشق بگو
گاهی سخن سکوت را می فهمند
 لب دوخته با اشاره از عشق بگو
 وقتی ز قصیده ها غزل می سازند
 بنشین و به استعاره از عشق بگو
تنهای من ای با من تنها ، تنها
 از عشق دوباره از عشق بگو

                                                   رحیم رسولی

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست

همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست! 

 

فاضل نظری

دستم

به تو  که  نمی رسد

فقط حریف واژه ها می شوم !

گاهی

هوس می کنم

تمام کاغذهای سفید روی میز را

از نام تو پرکنم ...

تنگاتنگ هم

بی هیچ فاصله ای !!  

 

عشق

در تاروپود

ما و زندگی

خوش تنیده است !!

هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق
 
قایقی در طلب موج به دریا پیوست

باید از مرگ نترسید ،اگر باید عشق

 
عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم

شاید این بوسه به نفرت برسد ،شاید عشق

 
شمع افروخت و پروانه در آتش گل کرد
می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق
 
پیله ی عشق من ابریشم تنهایی شد

شمع حق داشت، به پروانه نمی آید عشق 

 

فاضل نظری