می گفتم اگر باشی خندیدن را یاد خواهم گرفت ... می گفتم اگر بمانی یاد خواهم گرفت دلم برای آغاز . چه واژه هایی را طلب کند... می گفتم و تو نمی شنیدی... دنیای من از دنیای تو دور ... رویایم به رویایت نزدیک... گاهی دور و گاهی نزدیک...
گفتم "بهترین دور از من" و امید بستم که شاید بفهمی... اما "بهترین دور از من" گذشت و تو ندانستی ...
گفتم ناامید نمی شوم ...گفتم تا هر کجای این بازی که بخواهی خواهم ماند ... اما حالا ...حالا تنها به یک چیز می اندیشم ... که ای کاش شروعش نکرده بودیم که اینچنین ما را می سوزاند . فقط چیزی باعث تعجب من است که چرا از این سوختن من لذت می برم ....