فراتر از خیال من !
تمام اشتیاق من!
مرا به خود رها مکن ...
تمام سینه ی مرا غم تو چنگ می زند !
از این ترانه های دلکشم
مرا دگر جدا مکن ،
جدا مکن !
کرانه تا کرانه من
اسیر ذره ذره ی تو گشته ام !
تمام ذره های آفتاب من !
تمام التهاب من !
مرا ز آسمان خود جدا مکن !
جدا مکن ...
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است
بامت بلند باد که دلتنگیت مرا
از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است
خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است
تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده است
چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است
فاضل نظری
وقتی دلم به سمت تو مایل نمیشود
باید بگویم اسم دلم دل نمیشود
دیوانهام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانهی تو است که عاقل نمیشود
مرد اهورایی من روزت مبارک امیدوارم زیر سایه امیرالمؤمنین حضرت علی (ع) همیشه سالم ، شاد و موفق باشی.
ما
در عصر احتمال بسر میبریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیش بینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید !
در عصر قاطعیت تردید
عصر جدید
عصری که هیچ اصلی
جز اصل احتمال، یقینی نیست
اما من
بی نام تو
حتی
یک لحظه احتمال ندارم
چشمان تو
عین الیقین من
قطعیت نگاه تو
دین منست
من از تو ناگزیرم
من
بی نام ناگزیر تو میمیرم …
قیصر امینپور
کار سختی شده تعبیر کلمات ساده و آسان. دیگر باید برای تفسیر دوست داشتن٬ صدها بند و تبصره بیاوری که سرآخر متهم نشوی به بیراهه رفتن و تکیه به باطل. نمیدانم جهان همیشه این چنین پیچیده بوده٬ یا به ما که رسیده اسیر هزار توی بیسر و ته آدمیزاد شده است. این روزها با خودم آنقدر کلنجار میروم که یک روز صبح که از خواب بیدار میشوم ٬ بیحسی از دوست داشتن باشم. اما باز صبح که میشود یاد یک دوست داشتن عزیز خانه میکند روی پلکهایم و تا شب پا به پای هر قدمی که میروم میآید و میخواند که «چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد / تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم» دلم گناهی ندارد. تنها دلخوش همین دوست داشتن و همین سادگی هاست. اما اسیر که بشوی در بند قواعد و شد یا نشد ها٬ همینی میشود که هست. دوست داشتن از یاد میرود. شوخی میشود و اگر پای آنرا وسط بکشی ٬ صدای قهقهه میآید در امتداد جملههای عاشقانهات. آن وقت مجبور میشوی٬ دست دلت را بگیری و روی زمین به زور بکشانیاش و بروی گوشهای زنجیرش کنی که لال بمان و لال بمیر و تنها نگاه کن. کار سختی شده تعبیر کلمات. کاش کسی یک قصهٔ عاشقانه را با صدای بلند در گوشم بخواند. چشم دلم ترسیده از این قصههای خالی٬ با دست پر عاشقی کردن را از یاد بردهام.
با تو می مانـَم که از نـام تو دل آذیــــن شود ...
تا که شرح عشقمان یک قصـــه ی دیرین شود
آنـقَـدَر شــور از دلـم صَــــــرفِ نگــاهــت می کنم
تا تمــام تلخـی چشمـــــــان تـو شیــرین شود
آنچنـــان پـــرشـــور می رقصــم کــه از تـأثیــر آن
مـوجِ موهــــایِ تو هـــم یکـجــور آهنگــین شود
مطـمئنــم هـــــم زمــــان بـا دیــدنِ لبخـــندِ تو
چشم هــایم روبــروی هــر غمـــی رویـین شود
جالب است اینکه: فقـط کافیـست تا نام تو را
بر زبان آرم کـــه از آن خـــانه عطـــرآگیـن شود
« دوستَت دارم » اگر جــزوِ گنــاهان من است
دوست دارم تا گنـاهم باز هـــم سنگین شود!
با تو نگاه خسته ی من حرف می زند
آری لبان بسته ی من حرف می زند
قدری بمان، سکوت مرا گوش کن برو
دارد دل شکسته ی من حرف می زند
من عاشقم هنوز، نگاه معذبت
از عهد ناگسسته ی من حرف می زند
تو فال سرنوشت منی،فال من هنوز
از طالع خجسته ی من حرف می زند
هر شب کنار پنجره ای باز،آسمان
با بالهای بسته ی من حرف می زند
هر شب کنار پنجره ای رو به انتظار
با تو نگاه خسته ی من حرف می زند
دوست داشتن عاریه نمیشود. دوست داشتن قرضی هم نمیشود. دوست داشتن امروز بود و فردا نبود ندارد. دوست داشتن این چشم و آن خال نمیشناسد. دوست داشتن معرفت میشناسد و وسعت دل. دوست داشتنِ قرضی یک روز برگشت میخورد. دوست داشتنِ عاریه ٬ جایگزین میپذیرد. دوستت داشتم و دارم و خواهم داشت. عاریه نیست٬ قرضی نخواهد بود و هرگز اسیر خط و خال نمیشود. تنها دوستت دارم٬ با وسعت دل و معرفت نگاهم. دوستت دارم چون دوستت دارم!
حالا که دستم به آغوشت نمیرسد
و بوسیدنت موکول شده
به تمامی روزهای نیامده..
باید اسمم را
در کتاب گینس ثبت کنم
تا همه بدانند
- زنی
با سنگین ترین بار دلتنگی
روی شانه هایش -
تو را دوست میدارد
میبینی
عشق همیشه
جاودانگی میاورد
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست
مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست
گر بزند حاکمست ور بنوازد رواست
گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست
ور چه براند هنوز روی امید از قفاست
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست
طاقت مجنون برفت خیمه لیلی کجاست
غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست
اول صبحست خیز کآخر دنیا فناست
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست
درد دل دوستان گر تو پسندی رواست
هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست
بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست
گر تو قدم مینهی تا بنهم چشم راست
از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست
با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست
گر درم ما مسست لطف شما کیمیاست
سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست
هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست
من
مثل یک خاطره ی بی رنگ
دیر به خاطر تو می آیم و
زود فراموش می شوم ...
تو
مثل نسیم
به خاطرم می آیی
می رقصی در تمام تار و پودم!
مثل باران بر ثانیه هایم می باری
یکریز و مداوم ...
مثل دریا در آغوشم می کشی
مثل مرجان
بر امن ترین نقطه ی دریا می نشانی ام
مثل موج می رهانی ام ...
تو !
این تو !
چها نمی کنی با من ؟!
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را
همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را
رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبلهای دارند و ما زیبا نگار خویش را
خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمیخواهم غبار خویش را
دوش حورازادهای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران میگفت یار خویش را
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را
ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را
هفـــــــت هزار ساله شد ؛
فاصله !
و من اما
هنوز همان کودک بهـــــــــانه گیرم ،
که آهـــــنگ صدای تو را
برای لالایی تمام شــــــبها یم برگزیده ام ...!
هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست
الحان بلبل از نفس دوستان توست
چون خضر دید آن لب جان بخش دلفریب
گفتا که آب چشمه حیوان دهان توست
یوسف به بندگیت کمر بسته بر میان
بودش یقین که ملک ملاحت از آن توست
هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری
در دل نیافت راه که آن جا مکان توست
هرگز نشان ز چشمه کوثر شنیدهای
کو را نشانی از دهن بینشان توست
از رشک آفتاب جمالت بر آسمان
هر ماه ماه دیدم چون ابروان توست
این باد روح پرور از انفاس صبحدم
گویی مگر ز طره عنبرفشان توست
صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر
بینم که دست من چو کمر در میان توست
گفتند میهمانی عشاق میکنی
سعدی به بوسهای ز لبت میهمان توست
اعتراف میکنم
عشق را بارها
ازپس قهوه ای چشم هایم
یک ریز و بی امان
به فنجان سیاه نگاهت
ریخته ام
و تو هر بار
با بی میلی
فنجان را پس زده ای
آن که دل من چو گوی در خم چوگان اوست
موقف آزادگان بر سر میدان اوست
ره به در از کوی دوست نیست که بیرون برند
سلسله پای جمع زلف پریشان اوست
چند نصیحت کنند بیخبرانم به صبر
درد مرا ای حکیم صبر نه درمان اوست
گر کند انعام او در من مسکین نگاه
ور نکند حاکمست بنده به فرمان اوست
گر بزند بیگناه عادت بخت منست
ور بنوازد به لطف غایت احسان اوست
میل ندارم به باغ انس نگیرم به سرو
سروی اگر لایقست قد خرامان اوست
چون بتواند نشست آن که دلش غایبست
یا بتواند گریخت آن که به زندان اوست
حیرت عشاق را عیب کند بی بصر
بهره ندارد ز عیش هر که نه حیران اوست
چون تو گلی کس ندید در چمن روزگار
خاصه که مرغی چو من بلبل بستان اوست
گر همه مرغی زنند سخت کمانان به تیر
حیف بود بلبلی کاین همه دستان اوست
سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر
کعبه دیدار دوست صبر بیابان اوست
دوست دارم چشم هایت پر از غرور باشد و من شانه به شانه ات راه بروم وبا خودم فکر کنم٬این چشم ها را چقدر زیاد دوست دارم!
دوست دارم شادی هایت کنار شادی های من ...
نه! بگذار اینگونه بگویم :
دوست دارم بدرخشی٬ متفاوت
به همان روشی که می دانی و می دانم .
دوست دارم به شانه ای تکیه کنم
محکم و دانا٬مثل خودت
مثل باورت که باورم شده است٬
این روزها را که بگذراند ...
می رسد به پروانگی .
دوست دارم به چشم های آدمها خیره شوم
مغرور بخندم وبگویم ٬
همه ی زندگی ِ من است
این چشم های مغرور و مهربان !
و من چه خوشبختم
در این جشن بیکران عاشقانه!
چنان به موی تو آشفتهام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
دگر به روی کسم دیده بر نمیباشد
خلیل من همه بتهای آزری بشکست
مجال خواب نمیباشدم ز دست خیال
در سرای نشاید بر آشنایان بست
در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست
من از کمند تو تا زندهام نخواهم جست
غلام دولت آنم که پای بند یکیست
به جانبی متعلق شد از هزار برست
مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت
اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست
نماز شام قیامت به هوش بازآید
کسی که خورده بود می ز بامداد الست
نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست
اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی
چه فتنهها که بخیزد میان اهل نشست
برادران و بزرگان نصیحتم مکنید
که اختیار من از دست رفت و تیر از شست
حذر کنید ز باران دیده سعدی
که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست
خوشست نام تو بردن ولی دریغ بود
در این سخن که بخواهند برد دست به دست
من شعر نمی سرایم
واژه هایی که ردیف می کنم
نه وزن دارند
نه قافیه !!
نگاه تو
واژه ها را
شعر می کند
ترانه می کند
عاشقانه می کند !!
آخر نگاهی بازکن وقتی که بر ما بگذری
یا کبر منعت میکند کز دوستان یاد آوری
هرگز نبود اندر ختن بر صورتی چندین فتن
هرگز نباشد در چمن سروی بدین خوش منظری
صورتگر دیبای چین گو صورت رویش ببین
یا صورتی برکش چنین یا توبه کن صورتگری
ز ابروی زنگارین کمان گر پرده برداری عیان
تا قوس باشد در جهان دیگر نبیند مشتری
بالای سرو بوستان رویی ندارد دلستان
خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری
تا نقش میبندد فلک کس را نبودست این نمک
ماهی ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری
تا دل به مهرت دادهام در بحر فکر افتادهام
چون در نماز استادهام گویی به محراب اندری
دیگر نمیدانم طریق از دست رفتم چون غریق
آنک دهانت چون عقیق از بس که خونم میخوری
گر رفته باشم زین جهان بازآیدم رفته روان
گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری
از نعلش آتش میجهد نعلم در آتش مینهد
گر دیگری جان میدهد سعدی تو جان میپروری
هر کس که دعوی میکند کو با تو انسی میکند
در عهد موسی میکند آواز گاو سامری
من راست گفته ام و گریسته ام
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست
کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست
هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست
نتواند ز سر راه ملامت برخاست
که شنیدی که برانگیخت سمند غم عشق
که نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست
عشق غالب شد و از گوشه نشینان صلاح
نام مستوری و ناموس کرامت برخاست
در گلستانی کان گلبن خندان بنشست
سرو آزاد به یک پای غرامت برخاست
گل صدبرگ ندانم به چه رونق بشکفت
یا صنوبر به کدامین قد و قامت برخاست
دی زمانی به تکلف بر سعدی بنشست
فتنه بنشست چو برخاست قیامت برخاست
پنجره را که باز می کنم
چون نسیم
می آیی ...
در خانه ام جریان داری تو !
حتی زمزمه ات،
عاشقی می کند
با
من ...!
و انگشتانت
با
گیسوانم ...!
مشتاق توام با همه جوری و جفایی
محبوب منی با همه جرمی و خطایی
من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم
در حضرت سلطان که برد نام گدایی
صاحب نظران لاف محبت نپسندند
وان گه سپر انداختن از تیر بلایی
باید که سری در نظرش هیچ نیرزد
آن کس که نهد در طلب وصل تو پایی
بیداد تو عدلست و جفای تو کرامت
دشنام تو خوشتر که ز بیگانه دعایی
جز عهد و وفای تو که محلول نگردد
هر عهد که بستم هوسی بود و هوایی
گر دست دهد دولت آنم که سر خویش
در پای سمند تو کنم نعل بهایی
شاید که به خون بر سر خاکم بنویسند
این بود که با دوست به سر برد وفایی
خون در دل آزرده نهان چند بماند
شک نیست که سر برکند این درد به جایی
شرط کرم آنست که با درد بمیری
سعدی و نخواهی ز در خلق دوایی
وقتی با یک کوله بار سنگینِ دلهره میآیم سراغ تو و یکی دو جمله از همهٔ آنچه هست را میگویم ٬ وقتی میشنوی و میپرسی و برایت مهم است که بدانی چرا صدایم غمگین است ٬ وقتی نقش کوه میشوی در دنیایم و اجازه میدهی یک عمر به تو تکیه کنم٬ حتی اگر زمان این عمر به قدر یک لحظه باشد٬ وقتی دوستانه با آرامش به حرف هایم گوش می دهی و سر به سرم میگذاری برای روزمرگیهای دوست داشتنی مان٬ وقتی بحثهای فلسفیمان خستهات میکند و باز پا به پا میآیی و حرف میزنی و گوش میدهی ٬ بیشتر از همیشه دوستت دارم. میدانی همهٔ زندگی را میشود در همین لحظهها جا داد. لحظههایی که صادقانه زندگی میکنیم.دوستیات را . مهرت را . محبت را بیشتر از هر چیزی دوست دارم. همین را فراموش نکن .
ندانم از من خسته جگر چه میخواهی
دلم به غمزه ربودی دگر چه میخواهی
اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی
ز روزگار من آشفتهتر چه میخواهی
به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد
جفا ز حد بگذشت ای پسر چه میخواهی
ز دیده و سر من آن چه اختیار توست
به دیده هر چه تو گویی به سر چه میخواهی
شنیدهام که تو را التماس شعر رهیست
تو کان شهد و نباتی شکر چه میخواهی
به عمری از رخ خوب تو بردهام نظری
کنون غرامت آن یک نظر چه میخواهی
دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را
وی آن کند که تو گویی دگر چه میخواهی
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو همایی و من خسته بیچاره گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی
بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم
ور جوابم ندهی میرسدت کبر و منی
مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی
تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی
مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول
مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی
تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی
خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی
می پایمت
با عطش ...
از پشت پنجره
تا افق های ناپیدای دور دست !
پرسه می زنم
در خیال گاه گاه تو !
چرا پرنده نشدم من ؟
تا خیال دور تو را
همیشه همراهی کنم ؟!
چقدر مجال هست
تا بر لحظه های من بباری ؟!
ای کاب زندگانی من در دهان توست
تیر هلاک ظاهر من در کمان توست
گر برقعی فرونگذاری بدین جمال
در شهر هر که کشته شود در ضمان توست
تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب
کاین مدح آفتاب نه تعظیم شأن توست
گر یک نظر به گوشه چشم ارادتی
با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست
هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست
ما را همین سرست که بر آستان توست
بسیار دیدهایم درختان میوه دار
زین به ندیدهایم که در بوستان توست
گر دست دوستان نرسد باغ را چه جرم
منعی که میرود گنه از باغبان توست
بسیار در دل آمد از اندیشهها و رفت
نقشی که آن نمیرود از دل نشان توست
با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی
ای دوست همچنان دل من مهربان توست
سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن
سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان توست
گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش
نگردم از تو و گر خود فدا کنم سر خویش
تو دانی ار بنوازی و گر بیندازی
چنان که در دلت آید به رای انور خویش
نظر به جانب ما گر چه منتست و ثواب
غلام خویش همیپروری و چاکر خویش
اگر برابر خویش به حکم نگذاری
خیال روی تو نگذاردم از برابر خویش
مرا نصیحت بیگانه منفعت نکند
که راضیم که قفا بینم از ستمگر خویش
حدیث صبر من از روی تو همان مثلست
که صبر طفل به شیر از کنار مادر خویش
رواست گر همه خلق از نظر بیندازی
که هیچ خلق نبینی به حسن و منظر خویش
به عشق روی تو گفتم که جان برافشانم
دگر به شرم درافتادم از محقر خویش
تو سر به صحبت سعدی درآوری هیهات
زهی خیال که من کردهام مصور خویش
چه بر سر آید از این شوق غالبم دانی
همان چه مورچه را بر سر آمد از پر خویش
چشم هایت را باید پرسید ٬
در حوالی نگاهشان آیا کبوتری بنام عشق عبور میکند ؟
و آیا بر بام ِ مژکان ِ نازک دلش میتوان آرام آرام پر گرفت ؟
چشم هایت را باید پرسید
کشف رمز نگاهت ساده نیست ٬
هر چه هست ٬نام ِ من در تعبیرچشمان ِتو خالی ست ...
مرا تو جان عزیزی و یار محترمی
به هر چه حکم کنی بر وجود من حکمی
غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد
که مونس دل و آرام جان و دفع غمی
هزار تندی و سختی بکن که سهل بود
جفای مثل تو بردن که سابق کرمی
ندانم از سر و پایت کدام خوبترست
چه جای فرق که زیبا ز فرق تا قدمی
اگر هزار الم دارم از تو در دل ریش
هنوز مرهم ریشی و داروی المی
چنین که میگذری کافر و مسلمان را
نگه به توست که هم قبلهای و هم صنمی
چنین جمال نشاید که هر نظر بیند
مگر که نام خدا گرد خویشتن بدمی
نگویمت که گلی بر فراز سرو روان
که آفتاب جهان تاب بر سر علمی
تو مشک بوی سیه چشم را که دریابد
که همچو آهوی مشکین از آدمی برمی
کمند سعدی اگر شیر شرزه صید کند
تو در کمند نیایی که آهوی حرمی
ماندگاری در من !
چون نقش کتیبه ای
بر دل کوه !
بی آنکه
بخواهم روزهای رفته
یا مانده را
بشمارم ...
روز و روزگارم
به تو پیوسته است ...
آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
گر تاج میفرستی و گر تیغ میزنی
ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو
چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی
شهری به تیغ غمزه خون خوار و لعل لب
مجروح میکنی و نمک میپراکنی
ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم
باری نگه کن ای که خداوند خرمنی
گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من
مهر از دلم چگونه توانی که برکنی
حکم آن توست اگر بکشی بیگنه ولیک
عهد وفای دوست نشاید که بشکنی
این عشق را زوال نباشد به حکم آنک
ما پاک دیدهایم و تو پاکیزه دامنی
از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست
ور متفق شوند جهانی به دشمنی
خواهی که دل به کس ندهی دیدهها بدوز
پیکان چرخ را سپری باشد آهنی
با مدعی بگوی که ما خود شکستهایم
محتاج نیست پنجه که با ما درافکنی
سعدی چو سروری نتوان کرد لازمست
با سخت بازوان به ضرورت فروتنی