بیا ترانه ای بی واژه بخوانیم!

این وبلاگ هر چه هست وهر چه باید به تو تقدیم است تویی که عصاره ی فضیلتی و وارث قلبم

بیا ترانه ای بی واژه بخوانیم!

این وبلاگ هر چه هست وهر چه باید به تو تقدیم است تویی که عصاره ی فضیلتی و وارث قلبم

کی ؟ کی ؟ کی می آیی و میخندی و میگویی سلام ! کی می آیی و هوای حال و هوایم را میپرسی ؟... چند روز و ماه و سال دیگر دیدنم از این راه طولانی رها میکنی و می آیی درست همینجا ٬ کنار بودنم هم نشین خنده هایم میشوی؟  

*****************  

کی میشود نبودنت را خط بزنم و از سر خط... از آغاز ٬با تو عاشقی کنم ؟ کی می آیی و به روی تمام خستگی هایم مهر تمام شد میزنی ؟  

 

*****************  

آیا میشود از پس همین روزهای سرد انتظار با همان نگاه همیشگی بیایی و بگویی سلام ... ! دیگر تمام شد حالا من هستم تو هستی و دیگر نبودن هیچ چیز مهم نیست .....! و من بگویم : ......  

 

**************** 

 خنده ام میگیرد!٬ کی میشود از این رویاهای دور از دسترس دست بکشم و ... و کی میتوانم تو را در آغوش بگیرم ؟

من‌ شدم‌ نی‌ و تو شدی‌ نی‌زن، مرا گذاشتی‌ روی‌ لبهایت‌ و دمیدی. نفست‌ که‌ توی‌ تنم‌ ریخت، هوا پر شد از موسیقی‌ دوست.
فرشته‌ها به‌ رقص‌ آمدند و زمین‌ دور خودش‌ چرخید.
نواختن‌ من، جشن‌ ملکوت‌ بود و پایکوبی‌ هستی.دم‌ تو آتش‌ بود و نوای‌ نی، عشق.

من‌ شدم‌ نی‌ و تو شدی‌ نی‌زن. اما فراموشم‌ شد که‌ نی‌ اگر خالی‌ نباشد، نی‌ نیست. پر شدم. دیگر برای‌ تو جایی‌ نمانده‌ بود. مرا گذاشتی‌ روی‌ لبهایت‌ و باز هم‌ دمیدی؛ اما دیگر صدایی‌ نیامد. فرشته‌ها گریستند و شیطان‌ دور نی‌ات‌ رقصید.
این‌ روزها نسیم‌ از سمت‌ بهشت‌ می‌وزد. این‌ روزها هوای‌ بوی‌ تو را دارد. این‌ روزها صدای‌ ساز تو می‌آید. و من‌ دوباره‌ به‌ یاد می‌آورم‌ که‌ من‌ نی‌ بودم‌ و تو نی‌زن.
آه، آی‌ یگانه‌ای‌ نی‌زن! این‌ نی‌ دلتنگ‌ دم‌ توست. دلتنگ‌ نواختنت. نی‌ کوچکت‌ را بنواز. 

عرفان نظرآهاری

آنقدر با تو آمیخته ام٬

که گویی من٬ توام!!...

کافیست دست و رویم را بشویم٬

تا خود را ببینی!!

من فقط پوسته ای از خود ام٬

که تمام درونش را تو تسخیر کرده ای!...

ما گنهکاریم،آری جرم ما هم عاشقی است

آری اما آنکه آدم هست و عاشق نیست ،کیست؟

 

زندگی بی عشق، اگر باشد، همان جان کندن است

دم به دم جان کندن ای دل کار دشواری است،نیست؟

 

زندگی بی عشق، اگر باشد، لبی بی خنده است

بر لب بی خنده باید جای خندیدن گریست

 

زندگی بی عشق اگر باشد،هبوطی دائم است

آنکه عاشق نیست،هم اینجا هم آنجا دوزخی است

 

عشق عین آب ماهی یا هوای آدم است

می توان ای دوست بی آب و هوا یک عمر زیست؟

 

تا ابد در پاسخ این چیستان بی جواب

بر در و دیوار می پیچد طنین چیست؟چیست؟

           قیصرامین پور

ستاره٬ ماه٬ مال من

ابر و بهار٬ مال تو

پنجره های رو به باغ٬مال من

بام بلند آبشار٬مال تو

بنفش و سرخ٬مال من

آبی و زرد٬مال تو

هر چه گل از گلت شکفت٬ مال من

هر چه دلم جوانه کرد٬ مال تو

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

 

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی

باشد که از خزانه غیبم دوا کنند

 

معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد

هرکس حکایتی به تصور چرا کنند

 

چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست

آن به که کار خود به عنایت رها کنند

 

بی‌معرفت نباش که در من یزید عشق

اهل نظر، معامله با آشنا کنند 

 

حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود

تا آن زمان که پرده برافتد چه ها کنند

 

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار

صاحبدلان، حکایت دل خوش ادا کنند

 

می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب

بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند 

 

پیراهنی که آید ازو بوی یوسفم

ترسم برادران غیورش قبا کنند

 

بگذر به کوی میکده تا زمره حضور

اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند

 

پنهان ز حاسدان بخورم خون که منعمان

خیر نهان برای رضای خدا کنند 

 

حافظ، دوام وصل میسر نمی شود

شاهان کم التفات به حال گدا کنند 

 

و آنگاه که دلی میلرزد ٬چشمانی میبازد ٬دستانی میلغزد ... اتفاقی در راه است .

آنگاه که رنگ رنگ دنیا تزیین واژه ها میشود و احساس میان کلماتی  پنهان میشود ٬اتفاقی در راه است .

اتفاقی شبیه حادثه. شبیه دلم٬ چشمم ٬نگاهم٬ شبیه من میمانم تو هم باش .....

آنگاه که دلی میلرزد ٬اتفاقی در راه است ....

اتفاقی که جواب تمام سوالهایت میشود ...

وقتی دیگر نه میدانی و نه میفهمی ...

اتفاقی در راه است ..

تو هم بخوان ٬تو هم از میان واژه ها به کلامی شبیه انتظار برس ..

شبیه من هستم ٬ تو هم باش .

روزی... جایی٬   دیگرتو هم بار این اتفاق را بر خواهی داشت ..

 و آنگاه که تو هم تو هم میلرزی... میبازی و میلغزی ...

اتفاقی در راه است ٬

اتفاقی به نام " عاشقی " .

عشق تو بلای دل درویش منست

بیگانه نمی شود مگر خویش منست

گفتم سفری کنم ز غم بگریزم

منزل، نزل غم تو در پیش منست

 

در دیده به جای خواب، آبست مرا

زیرا که به دیدنت، شتابست مرا

گویند بخواب تا به خوابش بینی

ای بی‌خبران چه جای خوابست مرا

 

در چنگ غم تو دل سرودی نکند

پیش تو فغان و ناله، سودی نکند

نالیم به ناله‌ای که آگه نشوی

سوزیم به آتشی که دودی نکند

 

دل، جز به ره عشق، نپوید هرگز

جان، جز سخن عشق، نگوید هرگز

صحرای دلم، عشق تو شورستان کرد

تا مهر کسی در آن نروید هرگز  

ابوسعید ابوالخیر

در تو

چیزی هست

که دیدن یا ندیدنت

تورا از من نمی کاهد

هرگاه شعله می گیری

از بیرون تا درونم

ازمی دانم تا نمی دانم هایم را

زیر و زبر می کنی

عجیب تر آنکه

هرگزدرمن غروب نکرده ای

چه شامگاهان، چه روزهای ابری

در من باریده ای

بیش از آنچه آسمان بر زمین

در من ریشه داری

از چشم تا دل

خورشید را می دانم

که آتش است

تو را نه

او هر روز غروب می کند

وتو هر لحظه در من می زایی

هزار خورشید بی غروب را

هزار بار لذت اولین بار عاشق شدن را

در تو

چیزی هست که نمی دانم

در من

چیزی هست که می دانم

امید دوباره دیدنت

این روزها٬

هوای تو را دارم.

می خواهم در این هوا

یک نفس عمیق بکشم٬

و آنرا بیرون ندهم

آخر٬

لذتی دارد

در هوای تو مردن!

می‌دانم‌ هیچ‌ صندوقچه‌ای‌ نیست‌ که‌ بتوانم‌ رازهایم‌ را توی‌ آن‌ بگذارم‌

 و درش‌ را قفل‌ کنم؛ چون‌ تو همه‌ قفل‌ها را باز می‌کنی. می‌دانم‌ هیچ‌ جایی‌ نیست

که‌ بتوانم‌ دفتر خاطراتم‌ را آنجا پنهان‌ کنم؛

چون‌ تو تک‌تک‌ کلمه‌های‌ دفتر خاطراتم‌ را می‌دانی...

حتی‌ اگر تمام‌ پنجره‌ها را ببندم، حتی‌ اگر تمام‌ پرده‌ها را بکشم،

تو مرا باز هم‌ می‌بینی‌ و می‌دانی. حتی‌ اگر تمام‌ پنجره‌ها را ببندم،

حتی‌ اگر تمام‌ پرده‌ها را بکشم، تو مرا باز هم‌ می‌بینی‌ و می‌دانی‌ که‌ نشسته‌ام‌

یا خوابیده‌ و می‌دانی‌ کدام‌ فکر روی‌ کدام‌ سلول‌ ذهن‌ من‌ راه‌ می‌رود.

تو هر شب‌ خواب‌های‌ مرا تماشا می‌کنی،

آرزوهایم‌ را می‌شمری‌ و خیال‌هایم‌ را اندازه‌ می‌گیری.

تو می‌دانی‌ امروز چند بار اشتباه‌ کرده‌ام‌ و

چند بار شیطان‌ از نزدیکی‌های‌ قلبم‌ گذشته‌ است.

تو می‌دانی‌ فردا چه‌ شکلی‌ است‌ و می‌دانی‌ فردا چند نفر پا به‌ این‌ دنیا خواهند گذاشت.

تو می‌دانی‌ من‌ چند شنبه‌ خواهم‌ مُرد و می‌دانی‌ آن‌ روز هوا ابری‌ است‌ یا آفتابی.

تو سرنوشت‌ تمام‌ برگ‌ها را می‌دانی‌ و مسیر حرکت‌ تمام‌ بادها را.

و خبر داری‌ که‌ هر کدام‌ از قاصدک‌ها چه‌ خبری‌ را با خود به‌ کجا خواهند برد.

تو می‌دانی، تو بسیار می‌دانی...

خدایا می‌خواستم‌ برایت‌ نامه‌ای‌ بنویسم.

 اما یادم‌ آمد که‌ تو نامه‌ام‌ را پیش‌ از آن‌ که‌ نوشته‌ باشم، خوانده‌ای...

  پس‌ منتظر می‌مانم‌ تا جوابم‌ را فرشته‌ای‌ برایم‌ بیاورد

 

 عرفان نظراهاری

چندان که گفتند غم با طبیبان
درمان نکردند مسکین غریبان 

آن گل که هر دم در دست بادیست
گو شرم بادت از عندلیبان 

یا رب امان ده تا باز بیند
چشم محبان، روی حبیبان 

درج محبت بر مهر خود نیست
یا رب مبادا کام رقیبان 

ای منعم آخر بر خوان وصلت
تا چند باشیم از بی نصیبان 

ما درد پنهان با یار گفتیم
نتوان نهفتن درد از طبیبان 

حافظ نگشتی شیدای گیتی
گر می شنیدی پند ادیبان

ناب ترین واژه ها را قطار می کنم

تـــا

 به زیباترین

رویایی ترین

و دورترین

عاشـــــقانه ها

 برسانمت ! 

این را حس می کنی ؟!

اینجـــــا

با فاصـــــله ی هــــــزارسال نــوری !!

فقط از تــــو نوشتن آرامم می کند ...

ببین !

 از پشت تمام  پنجـــــره ها

فقط آســـــمان تــــــو پیـــــــدا ست !

با مـــــاه نقــــره فام،

با دنیـــا دنیـــا ســـــتاره ....

با آفتابی

به شـــعاع تمام آســـمان ،

مـــــژده می دهد

که  نمی پوســم ،

که گـــم نمی شوم

بین واژه ها ی دلتنــــــگ ...پریشــــــان !!

 دوست دارم!!

وقتی دلم به سمت تو مایل نمی‌شود

باید بگویم اسم دلم ، دل نمی‌شود

دیوانه‌ام بخوان که به عقلم نیاورند

دیوانه‌ی تو است که عاقل نمی‌شود

تکلیف پای عابران چیست؟ آیه‌ای

از آسمان فاصله نازل نمی‌شود

خط می‌زنم غبار هوا را که بنگرم

آیا کسی زِ پنجره داخل نمی‌شود؟

می‌خواستم رها شوم از عاشقانه‌ها

دیدم که در نگاه تو حاصل نمی‌شود

تا نیستی تمام غزل‌ها معلّق اند

این شعر مدتی‌ست که کامل نمی‌شود. 

 

نجمه زارع

ضرب گشتم در تو پس از خویشتن کم می شوم

آه! خوشحالم که دارم با تو مدغم می شوم

 

سیب های بو سه ات را ٬ سرخ دندان می زنم

گرچه حوَایم ولی شک نیست آدم می شوم

 

ابر باشی ابر خواهم گشت ای محبوب من

تو به هر شکلی که خواهی بود من هم می شوم

 

ای طلای قیمتی لختی به من فرصت بده

تو طلا می خواهی ام؟...یک لحظه... دارم می شوم

 

عشق مانند مسیحا در درونم زاده شد

صد غزل عیسی سرودم ٬ آه مریم می شوم

 

تا بلرزم قهر چشمان تو را ٬ در ذات خویش

پایکوبان ٬ لرز لرزان ٬ رعشه بم می شوم

 

تا تو را دارم ندارم هیچ کمبودی عزیز

بیشتر می خواهمت وقتی ز خود کم می شوم 

 

مهدیه امینی

ماندگاری در من !

چون نقش کتیبه ای

بر دل کوه !

 

بی آنکه

بخواهم روزهای رفته

یا  مانده را

بشمارم ...

 روز و روزگارم

به تو پیوسته است ...

من به تو غبطه می خورم ... به تویی که کسی چون من هر لحظه را به یادت بر باد می دهد و باز این تویی که برای لحظه ای بودن خساست می کنی .  به تو غبطه می خورم که از بودنم به تکرار مکرر عشق می رسی و باز باور نمی کنی که تعبیر یگانه ام تویی . به تو غبطه می خورم که گاه بی هوا می گذری از کنار سادگی ام و گمان می کنی این تن خسته و روح پر امید تا ابد به شوق تو خواهد ماند ...

 من به تو غبطه می خورم که کسی هست تا هر لحظه اش به یاد تو بگذرد و تو ندانی ... من به تو و به ندانسته هایت  هم غبطه می خورم  . به تویی که در روز و شب های آمده و در راه سهمی از من نمی نشانی و من باز تمام سهم هستی ام را با یاد تو رنگ می زنم!  من به خوش باوری ات غبطه می خورم که هنوز نمی دانی مرز شادی و دلتنگی ام با قدمهای تو معنی می شود ... اینکه کی باشی ٬ کی بیایی ٬ کی بروی ٬ کی بخندی ٬ کی بخوانی ام ٬ کی شریک دلتنگی ات شوم و ... کی از یادم ببری!

من به آرامش دلت غبطه می خورم که خوب می دانی برای بودنم و برای دوست داشتنت بهانه ای ندارم اما باز هستم و باز این دل ساده ... بگذریم!

خلاصه کنم  ...

من به تو غبطه می خورم چون خوب می دانم به خیال همین عاشقی هایم دلخوش کرده ای و  هرگز گمان نمی کنی ...شاید روزی نباشم!  

بالهــــــایم را هم که برده باشـــی

با تکــــــه پاره های دلــــم که می شود پر بکشـــم ...

نه بال می خواهـــم

نه آســـمان !

گســـــــتره ی دســــتان تو را می خواهم

که "موطـــــن" امــن منســــت ...!

الها ! به مهربانی ات قسم داده ام و به رحمتی که می دانم همیشگی است. در ثانیه های سبز دعا سفیدی حضورت را می بینم و آرام می شوم. می دانم که هستی و می دانم که تا همیشه تنها تویی که باورم داری به سادگی ... نگاهم به آسمان و چشم انتظارم ...چشم انتظار سالهای دور سالهای سفید با طرحی زیبا از زندگی.

باور دارم که نقش رویاهایم را خود می کشی و من منتظر می مانم تا نقشهای تو را یک به یک تجربه کنم. گاهی زیبا گاهی تلخ و گاهی آرام ...نقش رویای مرا جاودان بکش.

صبور باش ... 

یک روز بی خبر می روم

آرام

بی صدا

پاورچین... پاورچین !

تمام جاده ها را هم که بپایی

غبار سواری حتی

به چشم نمی آید ...

راه به جایی نمی بری...

آنوقت همین واژه ها

دست تو را می گیرند

و به رویاهایم می رسانند تو را ...

هرکس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

یا چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌دارد
هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی

زیبا ننماید سرو، اندر نظر عقلش
آن کش نظری باشد بر قامت زیبایی

دیوانه عشقت را جایی نظر افتادست
کانجا نتواند رفت اندیشه دانایی

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری؟
گویم که سری دارم، درباخته در پایی

امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی

زنهار نمی‌خواهم کز قتل امانم ده
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی

من دست نخواهم برد الا به سر زلفت
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی

گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد، از دوست تمنایی 

دلتنگم ...

 محصور تمام دلتنگیهای عالمم انگار !

اما

دلتنگیهایم را

به دست باد می سپارم

مبادا در واژه های عاشق من  لانه کنند

و تو دلگیر شوی !!

 

همین که نسیم عبور تو وزیدن آغاز کند

 حتی

گلهای فسرده ی پرده ی اتاقم

دوباره جان می گیرند !

چه خوش باشد که دلدارم تو باشی

انیس و مونس و یارم تو باشی

 

دل پردرد را درمان تو سازی

شفای جان بیمارم تو باشی

 

ز شادی در همه عالم نگنجم

اگر یک لحظه غمخوارم تو باشی 

 

ندارم مونسی در غار گیتی

بیا تا مونس غارم تو باشی 

 

اگرچه سخت دشوار است کارم

شود آسان چو در کارم تو باشی

اگر جمله جهانم خصم گردند

نترسم چون نگهدارم تو باشی

 

همی نالم چو بلبل در سحرگاه

به بوی آنکه گلزارم تو باشی

 

چه گویم وصف حسن ماهرویی

غرض زان زلف و رخسارم تو باشی

 

اگر نام تو گویم ور نگویم

مراد جمله گفتارم تو باشی

 

از آن دل در تو بندم چون عراقی

که می‌خواهم که دلدارم تو باشی   

 فخرالدین عراقی

اهورایی من هستی تو... 

 اینچنین که

با رویــــــاهایم عجـــــین شده ای !

به آرزو هــــــــایم پیوسته ای ...

گــــره خـــورده ای !

 

اهورایی  هستی تــــــــــــو...

که نمــی بینمت ،

امـــــا جـــــرعه جــــــرعه

نور می نوشـــــانی ام ...

 معبد من ‌‌

بگذار !

بار دیگر طعم نفس های تو را که بچشم

 عطر اهورایی تو را بگیرم ...

تا ازعطش روح من  

کمی فقط کمی کم شود 

بی تابی مرا اندازه نیست!

جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد

جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
جلوه‌گه جمالت در چشم و جان نگنجد

سودای زلف و خالت در هر خیال ناید
اندیشه وصالت جز در گمان نگنجد

هرگز نشان ندادند از کوی تو کسی را
زیرا که راه کویت اندر نشان نگنجد

آهی که عاشقانت از حلق جان برآرند
هم در زمان نیاید، هم در مکان نگنجد

در دل چو عشقت آمد، سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد

پیغام خستگانت در کوی تو که آرد
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد

آن جا که عاشقانت یک دم حضور یابند
دل در حساب ناید، جان در میان نگنجد

اندر ضمیر دلها گنجی نهان نهادی
از دل اگر برآید، در آسمان نگنجد

بخشای بر غریبی کز عشق می‌نمیرد
وانگه در آشیانت، خود یک زمان نگنجد

جان داد دل که روزی در کوت جای یابد
نشناخت او که آخر جای چنان نگنجد

عطار وصف عشقت چون در عبارت آرد
زیرا که وصف عشقت اندر بیان نگنجد

آن نه عشق است که بتوان بر غمخوارش برد
یا توان طبل‌زنان بر سر بازارش برد

عشق می‌خواهم از آن‌سان که رهایی باشد
هم از آن عشق که منصور، سر دارش برد

عاشقی باش که گویند به دریا زد و رفت
نه که گویند خسی بود که جوبارش برد

دلت ایثار کن آن‌سان که حقی با حقدار
نه که کالاش کنی، گویی طرارش برد

شوکتی بود در این شیوه شیرین روزی
عشق بازاری ما رونق بازارش برد

عشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگ
که به عمری نتوان دست در آثارش برد

مرد میدانی اگر باشد از این جوهر ناب
کاری از پیش رود کارستان ک «آرش» برد

 حسین منزوی

سیب کدام است ؟

بهشت کجاست  ؟!

من  آواره ی نگاه تو شدم  ...!

بیچاره ستاره

هر شب

مدام

تا سپیده می سوزد !

اما

قفل پنجره ی تو

باز نمی شود !

آیینه سر بدزد که کــورند سنگـها

فرسنگها ز عاطفه دورند سنگـها 

تــــا آبهـــا دوبــــاره بیفتند از آســـــــــیـاب

این روزهــــــــا چقـــدر صبـورنـد سنگهـــــا

آیینه چـون شکست بــــه تکثیـر می رسد

بیهــو ده در  تدارک گــــــورنــــد سنگـــــها

بـاید قدم  گذاشت  ولیـکن بـــه  احتیــــاط

کـــز دیـــر بـــــــاز  سد عبورنــد سنگـــــها

این است حرف تیشه ی آتش زبان که گفت:

مثل همیــشه تـــــابـع  زورنــــد سنـگــها

از سنــگ جـــز سقـو ط تــو قع  نمی رود

در قــله بسکه  مست غــرورند سنگهـــا 

خلیل جوادی

در وصل هم زعشق تو ای گل در آتشم
عاشــق نمی شوی کـه ببینی چــه می کشم

با عقل آب عشق به یک جو نمــی رود 
بیــچاره مــن ، کــه ساخــته از آب و آتــشم

دیشب سرم به بالــش ناز وصـال و باز 
صبح است وسیل اشک به خون شسته بالشم

پروانه را شکایتی ازجـور شمـع نیست 
عمری است درهوای تو می سوزم و خوشم

خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهــد شــو ای شــرار محــبت کــه بیغــشم

بـــاور مکن که طـعنه طــوفان روزگار 
جــز در هــوای زلــف تــو دارد مشــوشــم

سـروی شدم به دولت آزادگی کــه سر
بــا کـس فــرو نیــاورد ایـن طــبع سـرکشم

دارم چو شمـع، سرّ غمش بر سر زبان
لب می گزد چو غــنچه خـندان کـه خامــشم

هر شب چـو ماهـتاب به بالین من بتاب
ای آفــــتاب دلــکش  و مــــاه  پــــریوشــم

گـر زیر پیرهن شــده، پنهان کـنم تو را
ســـحر پـــری دمــیده  بــه پیــراهن کـــشم

لب بر لـبم بنه به نــوازش دمی چـو نی
تــا بشــنوی نــــوای غــزل های  دلکشـــم

ساز صبا به نــاله شــبی گفت شهریــار   
این کار توست من همه جور تـــو می کشم

محمدحسین بهجت تبریزی (شهریار)

آخر یک روز

چشمانم را به تو قرض می دهم

برای یکبار هم که شده

 از دریچه ی چشمان من

به تماشای خود بنشین...

تا اندازه ی قرار و بیقراری ام خوب دستت بیاید !!

چه عاشـــــقانه...!

 به رویــــاهایم ســــرک می کشی تو...!

نمی بینمـــت ،

اما می دانم ،

 مـــی دانم  

جنس نگاهــــت از نـــور است ...

که اینگونه ذرات مرا به رقـــــص واداشته است ...!

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد

دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق، به امضا شدنش می ارزد

گر چه من تجربه ای از نرسیدن هایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد

کیستم؟ باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به اِحیا شدنش می ارزد

با دو دستِ تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظه برپا شدنش می ارزد

دل من در سبدی، عشق به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد

سالها ... گر چه که در پیله بمانَد غزلم
صبرِ این کرم به زیبا شدنش می ارزد

علی اصغر داوری

نسیمی نمی وزد در این حوالی!

در ثانیه ثانیه های انتظار

جای تو خالی !

...

چشمهای نمناک  

و دلی ابری

...

آسمان تو را می خواهم

همیشه بی  لکه ای ابر !

همیشه آفتابی...

آفتابی ...!

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا  
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن  
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت  
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را
من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم  
کسایشی نباشد بی دوستان بقا را
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد  
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را
حال نیازمندی در وصف می‌نیاید  
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را
بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت 
 دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت 
 چندان که بازبیند دیدار آشنا را
نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان 
 وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی   
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را
سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی  
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را

 تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم

با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم

او با شهاب بر شب تب ‌کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم

تا کورسوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق‌ها، علم زدم

با وامی از نگاه تو خورشیدهای شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم

تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم

از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه قسمت به غم زدم

حسین منزوی

آشکارا نهان کنم تا چند؟..

دوست می دارمت به بانگ بلند!

با تو می مانـَم که از نـام تو دل آذیــــن شود ...
تا که شرح عشقمان یک قصـــه ی دیرین شود

آنـقَـدَر شــور از دلـم صَــــــرفِ نگــاهــت می کنم
تا تمــام تلخـی چشمـــــــان تـو شیــرین شود

آنچنـــان پـــرشـــور می رقصــم کــه از تـأثیــر آن
مـوجِ موهــــایِ تو هـــم یکـجــور آهنگــین شود

مطـمئنــم هـــــم زمــــان بـا دیــدنِ لبخـــندِ تو
چشم هــایم روبــروی هــر غمـــی رویـین شود

جالب است اینکه: فقـط کافیـست تا نام تو را
بر زبان آرم کـــه از آن خـــانه عطـــرآگیـن شود

« دوستَت دارم » اگر جــزوِ گنــاهان من است
دوست دارم تا گنـاهم باز هـــم سنگین شود!

جواد مـزنـگــی

این عشق ماندنی

 این شعر بودنی

 این لحظه های با تو نشستنی

 سرودنی نیست

 این لحظه های ناب

 در لحظه های بی خودی و مستی

 شعر بلند حافظ

 از تو شنیدنی است.

 

حـمـید مـصدق

 

بنشسته  بر بامــم  تـــــــــویـی

هــــم صحبت  شـــــامم تــویِی

درایــــن هیاهــــــــوی غـریب

خوابم تـــــــــو ، آرامـم تـویـی

روزم تو ، نوروزم تــــــــویی

صبح دل افــــــروزم تـــــویی

در هر کجـــــا مـأوا کنــــــــم

اینجـا تـــــــویی ،آنجا تــــویی

مســــت شرابـــم می کنــــــی

ساقی تــــویی، سـاغر تــــویی

من جرعه جــرعه نوشــــمت

کهنه شــــــراب من تــــــویی...

امشب شب تولد مرد اهورایی منه

 

 

آب زنید راه را، هین که نگار می رسد
مژده دهید باغ را، بوی بهار می رسد

راه دهید یار را، آن مه ده چهار را
کز رخ نور بخش او، نور نثار می رسد

چاک شده ست آسمان،غلغله ای ست در جهان
عنبر و مشک می دمد، سنجق یار می رسد

رونق باغ می رسد، چشم و چراغ می رسد
غم به کناره می رود، مه به کنار می رسد

تیر روانه می رود، سوی نشانه می رود
ما چه نشسته ایم پس، شه ز شکار می رسد

حکایت باران بی امان است

این گونه که من

دوستت می دارم .

شوریده وار و پریشان باریدن

بر خزه ها و خیزاب ها

به بی راهه و راه ها تاختن 

بی تاب ٬ بی قرار

دریایی جستن

و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن

و تو را به یاد آوردن

حکایت بارانی بی قرار است

این گونه که من دوستت میدارم

 

شمس لنگرودی

ابــرهای پراکـــنده !

دلتنگی های گاه و بی گاه ...،

بــــاران بی امـــان و یک ریز !

خیــــالی دور ،

...رویایــــی سخت نزدیــــک ....!

تا به خود آمـــــدم

رنگیــــن کمان

رنگیــــن ترین خوابهای جهان شدم !

عشق

      همیشه

      با عاشقانه هایت

      قد می کشید

      از آغاز آفرینش

      از ابتدای هستی ...

      تا امروز ! 

میدانی

       عشق را

     فقط عاشقانه ها ی تو

     چنین تقدس بخشید !

یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست 

یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست

در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن

یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست

من رفته از میانه و او در کنار من

با آن نگار عیش بدینسانم آرزوست

جانا، ز آرزوی تو جانم به لب رسید

بنمای رخ، که قوت دل و جانم آرزوست

گر بوسه‌ای از آن لب شیرین طلب کنم

طیره مشو، که چشمهٔ حیوانم آرزوست

یک بار بوسه‌ای ز لب تو ربوده‌ام

یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست

ور لحظه‌ای به کوی تو ناگاه بگذرم

عیبم مکن، که روضهٔ رضوانم آرزوست

وز روی آن که رونق خوبان ز روی توست

دایم نظارهٔ رخ خوبانم آرزوست

بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل

پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست

سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است

خوشتر ازین و آن چه بود؟ آنم آرزوست

ایمان و کفر من همه رخسار و زلف توست

در بند کفر مانده و ایمانم آرزوست

درد دل عراقی و درمان من تویی

از درد بس ملولم و درمانم آرزوست  

فخرالدین عراقی

می گویند: بتاب!
از بدو دلدادگی تا انتهای سرگشتگی!
و من؛ مات! تنها در افکار خود سایه روشن می زنم!
می گویند: بخوان!
از ابتدای خلقت تا روزهای نیامده!
و من؛ مبهوت! در آشفتگی خود فریاد می زنم!
می گویند: برقص!
از بلندای ناز تا خواهش نیاز!
و من؛ بی تاب! دوش به دوش پروانه ها دیوانه می شوم!
می گویند: بمان!
از دیروز روز تا فردای شب

 

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا

فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را

 

تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش

بیان کند که چه بودست ناشکیبا را

 

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم

به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را

 

به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی

چرا نظر نکنی یار سروبالا را

 

شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش

مجال نطق نماند زبان گویا را

 

که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد

خطا بود که نبینند روی زیبا را

 

به دوستی که اگر زهر باشد از دستت

چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را

 

کسی ملامت وامق کند به نادانی

حبیب من که ندیدست روی عذرا را

 

گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری

نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را

 

نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی

چو دل به عشق دهی دلبران یغما را

 

هنوز با همه دردم امید درمانست

که آخری بود آخر شبان یلدا را

هیچکس نیست که وصل تو تمنا نکند

یا جفا بر من دلخستهٔ شیدا نکند

هر که سودای سر زلف تو دارد در سر

این خیالست که سر در سر سودا نکند

چشم شوخت چه عجب گر دل مردم بربود

ترک سرمست محالست که یغما نکند

وامق آن نیست که گر تیغ نهندش بر سر

سر بگرداند و جان در سر عذرا نکند

ماه کنعائی ما گو ز پس پرده درآی

تا دگر مدعی انکار زلیخا نکند

عاقبت دود دلش فاش کند از روزن

هر که از آتش دل سوزد و پیدا نکند

مرد صاحب‌نظر آنست که تا جان بودش

نتواند که نظر در رخ زیبا نکند

آن سهی سرو روان از سر پا ننشیند

تا من دلشده را بی سر و بی پا نکند

مکن اندیشهٔ فردا و قدح نوش امروز

کانکه عاقل بود اندیشهٔ فردا نکند

در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند

کیست کورا هوس عیش و تماشا نکند

دل کجا برکند از آن لب میگون خواجو

زانکه مخمور بترک می حمرا نکند 

خواجوی کرمانی