بیا ترانه ای بی واژه بخوانیم!

این وبلاگ هر چه هست وهر چه باید به تو تقدیم است تویی که عصاره ی فضیلتی و وارث قلبم

بیا ترانه ای بی واژه بخوانیم!

این وبلاگ هر چه هست وهر چه باید به تو تقدیم است تویی که عصاره ی فضیلتی و وارث قلبم

حالا هر چه می خواهی

از این عشق

زبانه های آتشش را

به من ببخش !

از اندوه فاصله و دوری و دلتنگی

برزخی بساز برایم

از اینجا

تا

آخر دنیا ...!

 

خیال تو . عشق تو . محبت تو  

رویا های هفت رنگ تو اما؛

بهشتی ست ...

خود بهشت است !  

حالا باز هم می خواهی که عاشقت نباشم !؟

مقابل پنجره قلبت نرده کشیده ای 

 تا عاشقانت دخیل ببندند!  

و من بیمناکم از  

کلیدی که بی هوا قفل احساست را بگشاید،  

و دستی که پنجره قلبت را !!!!

سرسبز دل از شاخه بریدم ، تو چه کردی؟

افتادم و بر خاک رسیدم ، تو چه کردی؟

من شور و شر موج و تو سرسختی ساحل

روزی که به سوی تو دویدم تو چه کردی؟؟

هر کس به تو از شوق فرستاد پیامی

من قاصد خود بودم و دیدم تو چه کردی!

مغرور، ولی دست به دامان رقیبان

رسوا شدم و طعنه شنیدم ، تو چه کردی؟

"تنهایی و رسوایی" ، "بی مهری و آزار"

ای عشق ،ببین من چه کشیدم تو چه کردی!!!!!!!!!  

فاضل نظری

همه عمربرندارم سراز این خمار و مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی 

سعدی

با تو تکرار می شوم
آرام
سرخوش
و آزاد..
با تو
با آوای واژه هایت
با ترنم بی وقفه شادمانی
می خندم
و تو
هیچ نمی دانی..
به چه دلخوشم!

چشمانت را بسته ای به روی قلبت و گمان می کنی این حصار محکم محافظ قلبت خواهد بود...نگاهت را از نگاه من می دزدی و چنان کودکی که ازگم شدن بازیچه اش دلگیر است از ثانیه های کوچک رها شدن نگاهت دلگیری...

ماه هاست من می گویم و تو گوشهایت را گرفته ای . ماه هاست التماس کرده ام به قلبت ..به قلبی که چون تکه سنگی میان سینه ات پنهان شده است و تو تمام التماسهایم را از یاد برده ای ...خسته ام از تکرار ها ...از تکرار هر باره حرفهایی که سراسر شوخی کودکانه ای را می ماند ... 

.فاصله مان سالهاست و تو دلخوش به فاصله ای که حصار قلعه ات را دست نیافتنی تر می کند !

می آیی و می روی و سهم کوچکی از دیدارت را نثار من نمی کنی ...سهم کوچکی که حق قلبی است که ماه هاست عاشقانه ترین سرودهایش از آن توست...رد پاهایت را ماه هاست بوسیده ام به شوق اینکه عطر تو را داشته باشد اماحتی غبار عبورت نیز برایم بخیلی می کند! دلتنگم و چونان خسته ی بی هدفی که مقصد خود را نمی یابد تنها می روم از پی هر روز هر ساعت بی هدف تنها می روم..

.و جمله هایت را با تمام سردی هایشان از بر می کنم ...

دعا می کنی چشمانت را ببندی و یکسال دیگر باز کنی ...چشمانم را می بندم و آرزو می کنم یکسال دیگر بر خیزم ..چونان دعای تو چونان آرزوی تو....اما نمی دانم یکسال دیگر کجای دنیایت ایستاده ام ..نمی دانم آن روز سهم من تا کجای لبخند هایت خواهد بود تا کدام نگاهت وتا کدامین نفس آرامت....

ای بی وفا ، چه چاره کنم با جفای تو ؟

تا کی جفا کشم به امید وفای تو؟

چون مبتلای عشق تو را نیست چاره ای

بیچاره عاشقی که شود مبتلای تو !

می خواهم از خدا به دعا صد هزار جان

تا صد هزار بار بمیرم برای تو

ای سرو ! اگرچه دور شدی از کنار من

حقا ، که در میانه ی جانست جای تو 

   هلالی جغتایی

تو مانند اعداد اول
بر هیچ قسمت ناپذیر
من مانند اعداد گنگ
بازیچه ی احتمال و تردید
هر دو اما عددیم
در دایره ی ضرب ها و تقسیم ها

تو مانند اعداد اول
بی شمار
در لایه لایه ام
نشسته ای

من مانند اعداد گنگ
ناشمار
در هزار توی تو
زیسته ام
من...

با تو می مانـَم که از نـام تو دل آذیــــن شود ...
تا که شرح عشقمان یک قصـــه ی دیرین شود

آنـقَـدَر شــور از دلـم صَــــــرفِ نگــاهــت می کنم
تا تمــام تلخـی چشمـــــــان تـو شیــرین شود

آنچنـــان پـــرشـــور می رقصــم کــه از تـأثیــر آن
مـوجِ موهــــایِ تو هـــم یکـجــور آهنگــین شود

مطـمئنــم هـــــم زمــــان بـا دیــدنِ لبخـــندِ تو
چشم هــایم روبــروی هــر غمـــی رویـین شود

جالب است اینکه: فقـط کافیـست تا نام تو را
بر زبان آرم کـــه از آن خـــانه عطـــرآگیـن شود

« دوستَت دارم » اگر جــزوِ گنــاهان من است
دوست دارم تا گنـاهم باز هـــم سنگین شود! 

 

جواد مـزنـگــی

اینجـــــا

با فاصـــــله ی هــــــزارسال نــوری !!

فقط از تــــو نوشتن آرامم می کند ...

ببین !

 از پشت تمام  پنجـــــره ها

فقط آســـــمان تــــــو پیـــــــدا ست !

با مـــــاه نقــــره فام،

با دنیـــا دنیـــا ســـــتاره ....

با آفتابی

به شـــعاع تمام آســـمان ،

مـــــژده می دهد

که  نمی پوســم ،

که گـــم نمی شوم

بین واژه ها ی دلتنــــــگ ...پریشــــــان !!

 دوستت دارم!!

اگر باید زخمی داشته باشم

که نوازشم کنی

بگو تا تمام دلم را

شرحه شرحه کنم.

زخم ها زیبایند

 و زیباتر آنکه

 تیغ را هم تو  فرود آورده باشی

تیغت سحر است و

 نوازشت معجزه

و لبخندت

تنظیمی از قواره نور

و تیمار داری ات

کرشمه ای میان زخم و مرهم.

عشق و زخم

از یک تبارند

اگر خویشاوندیم یا نه

من سراپا زخمم

تو سراپا

همه انگشتِ نوازش باش.

                         حسین منزوی

عشق به تو

نه شبنمی ست

که به گوشه ی چشم آفتاب

از خاطرم برود

نه نسیمی

که از لابلای گیسوانم بگریزد !

 

عشق به تو

کتیبه ای ست بر دل کوه

ایمن از گزند هر چه باد

هر چه باران !

عشق و محبت به تو

عشق به خورشید است

که از یاد زمین نمی رود ...

عشق به تو دردل ماه است

که از خاطر آسمان نمی رود !!

برای تو مرد اهورایی من

 

عظمت عشق را در چشمان تو دیدم و با خود اندیشیدم چگونه می توانستم بدون آن زندگی کنم .  

نیروی عشق را در کلام زیبای تو دیدم و با خود فکر کردم خدایا چگونه من سالها از این نعمت عظیم بی بهره بوده ام . 

قدرت عشق را با همه وجودم در کنار تو احساس کردم زمانی که در تپه ای بلند ایستاده بودیم و خواستی برایت تکیه گاهی استوار و محکم باشم .  

شاید دلتنگی بوده . دوری بوده . ناراحتی بوده اما آنقدر شادی و قدرت عشق بالا بوده که هیچ کدام به چشم نیامده است . 

امروز سالگرد روزی است که عشقمان آغاز شد و خدا را هزار هزار بار سجده شکر می کنم که این لیاقت را به من داده تا امروز در کنارت باشم . 

یا رب العالمین تو را به حق این ماه پر برکت که آغازش با سالگرد آغاز عشقمان یکی شده به عشق عظیممان صلابت و استواری ده تا در مقابل ناملایمات سرخم نکند و همیشه سرزنده و جوان و شاداب بماند .  

  

 

***************** 

 

درآن نفـس که بمیـرم در آرزوی تو باشـم

بدان امیددهم جان که خاک کوی توباشم

بوقت صبـح قیـامت که سـر ز خاک بر آرم

بگفتــگوی تو خیـزم بجستجــوی توباشم

به مجمعی که در آیند شاهدان دو عـالم

نظر بسـوی تو دارم  غلام روی تو باشــم

به خوابگـاه عدم گر هزار سال بخسبـــم

زخواب عاقبت آگـه ببوی مـوی تو باشــم

حدیث روضـــه نگویم گل بهشت نبـــویم 

جمال حور نجــویم دوان بســوی توباشم

می بهشت ننوشم زدست ساقی رضوان 

مرابباده چه حاجت که مست روی توباشم

هـزار بادیه سهلست با وجـــــود تو رفتـن

وگر خلاف کنم سعدیا بســــوی تو باشم

 

فردا سالگرد روز بزرگی که برای من آغاز تحولی عظیم در زندگی من بوده خدایا کمکم کن تا بتونم این عشق را با تمام وجودم به مرد اهورایی ام اهداء کنم . 

 

************* 

 

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفتگوی تو خیزم، به جستجوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم، غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه، به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم، گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم، دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن
وگر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

فقط ۱ روزی دیگه مونده فردا هم که بره میرسیم به سالروز آغاز عشق بزرگ من 

 

 

********* 

روزی هـــــزار بار هم  که  بنویســـمت

تمـــام نمی شـــوی ...

بر تمـــام چکـــامه هایم

شـــبنم نام تـــــو نشسته است

مـــی بینی

واژه هـــــا چه دلربـــایی می کنـــــند؟!

۲ روز مونده به سالگرد آغاز جوانه زدن عشقی عظیم و بی نهایت دعای هر روز و شب من کاملتر شدن و عمیق تر شدن اونه خدایا کمکمون کن بتونیم این عشق بزرگ رو تا آخر عمرمون همینطور تازه و جوان نگه داریم .  

 

 ***************

مراقب شادی توام

هم چنان که تو پاسبان شادی منی

در آرامش نخواهم بود اگر در آرامش نباشی...

I care about your happiness just as you care about mine

I could not be at peace if you were not

 

 

 

جبران خلیل جبران

۳ روز مونده سالروز آغازی رویش عشقی بی نهایت  

 

*********** 

به آب

به آتش

به باده ی آمیخته با زهرآب

هزار هزار بار آزمودی مرا  !

اینک 

سر بلند

رویین تن از عشقی اهورایی

بر آستانت به نیایش نشسته ام ...

و سر بازگشت ندارم !!

۴ روز مونده به سالگرد روزی که صدای مرد اهورایی خودم رو شنیدم و تمام وجودم پر شد از عشق به اون 

   

**********

دو بال می خواهم

به گستره ی بازوانت

با قدرت ماورایی رویاهای ارغوانی...

آسمان هم که قلمرو توست ...

تمام راه و بیراهه  را از بری

اهورایی من !

بال بگشا ...

که سایه به سایه ات اوج بگیرم !

۵ روز مونده به سالگرد روزی که قلب من عشق یه مرد اهورایی رو به درونش راه داد و از اون بوده که طپش های این قلب یه شکل دیگه ای به خودش گرفت .  

  

 ****** 

شبانه های مرا می شود سَحَر باشی

و می شود که از این نیز خوب تر باشی

تداوم من و دریا و آسمان با تو

همیشگی ست، - اگر هم تو رهگذر باشی

نیازمند توام مثل زخم لب بسته

خوشاتر آنکه تو گهگاه نیشتر باشی

غروب و سوختن ابر و من تماشایی ست

ولی مباد تو اینگونه دشعله ور باشی

ببین چه دلخوشی ساده ای:  همینم بس

که یاد من – به هر اندازه مختصر باشی

چقدر دفترکم رنگ و روح میگیرد

تو در حواشی این متن هم اگر باشی

دوباره جذبه به پرواز می دهد شعرم

کبوتران مرا گر تو بال و پر باشی

نگاه میکنی و من ز شوق می میرم

همیشه بهر من ای چشم خوش خبر باشی

من عاشق حطری با توام خوشا آن روز

که بی دریغ تو هم عاشق خطر باشی 

  محمدعلی بهمنی

یک هفته مونده به سالگرد آغاز عشق اهورایی ما  

از امروز به پیشبازش رفتم هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که هر روز عاشق تر از روز قبل بشم  

 

*********** 

 

کسی که روی تو دیدست حال من داند

که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند

مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست

که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند

هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد

دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند

اگر به دست کند باغبان چنین سروی

چه جای چشمه که بر چشم‌هات بنشاند

چه روزها به شب آورد جان منتظرم

به بوی آن که شبی با تو روز گرداند

به چند حیله شبی در فراق روز کنم

و گر نبینمت آن روز هم به شب ماند

جفا و سلطنتت می‌رسد ولی مپسند

که گر سوار براند پیاده درماند

به دست رحمتم از خاک آستان بردار

که گر بیفکنیم کس به هیچ نستاند

چه حاجتست به شمشیر قتل عاشق را

حدیث دوست بگویش که جان برافشاند

پیام اهل دلست این خبر که سعدی داد

نه هر که گوش کند معنی سخن داند


 فقط تو بخند!

تنها لبخندی از تو کافی ست
می توانی جهانی را دگرگون کنی
بخند!
می دانی تمام شادی من بسته به لبخندهای تو  

فقط تو بخند!  

میدانی که همه زندگی من بسته نفس های تو  

به لبخندهای تو  

فقط تو بخند!

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید

و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید

رشته ای، جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید

به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها
تپش تب زده ی نبض مرا می فهمید

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو ومن ، به تفاهم نرسید

خواستی شعر بخوانم، دهنم شیرین شد
ماه، طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

من که حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه ی شهر شنید

محمد علی بهمنی

شود که از دهنت بوسه ای ربوده شود
شود که از دل من عقده ای گشوده شود

شود که فاش شود سر آن دهان نهان
ز تنگنای عدم نکته ای شنوده شود

شود که دل ز وصالت به مدعا برسد
غبار حسرت از این آینه زدوده شود

شود که تیغ کشی و بدارمت گردن
توجه تو و عشق من آزموده شود

شود که بر قدمت سر نهم به زاری زار
ترحمی که به دل داری، آن نموده شود

شود که بار دهی تا که سر نهم به رهت
به خاک راهگذار تو جبهه سوده شود

شود که آتش عشقت بسوزد این تن من
به رهگذار تو خاک سیاه توده شود

شود که دست امیدم به مدعا برسد
ز کار بسته ی من عقده ها گشوده شود

محال باشد ای فیض این که عاشق را
بدن به بستر راحت دمی غنوده شود 

 

فیض کاشانی

اهورایی من هستی تو... 

 اینچنین که

با رویــــــاهایم عجـــــین شده ای !

به آرزو هــــــــایم پیوسته ای ...

گــــره خـــورده ای !

 

اهورایی  هستی تــــــــــــو...

که نمــی بینمت ،

امـــــا جـــــرعه جــــــرعه

نور می نوشـــــانی ام ...

هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش

من بی‌کار گرفتار هوای دل خویش

 

هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی

چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش  

این تویی با من و غوغای رقیبان از پس

وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش   

همچنان داغ جدایی جگرم می‌سوزد

مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش   

باور از بخت ندارم که تو مهمان منی

خیمه پادشه آن گاه فضای درویش

 

زخم شمشیر غمت را ننهم مرهم کس

طشت زرینم و پیوند نگیرم به سریش

 

عاشقان را نتوان گفت که بازآی از مهر

کافران را نتوان گفت که برگرد از کیش 

 

منم امروز و تو و مطرب و ساقی و حسود

خویشتن گو به در حجره بیاویز چو خیش  

 

من خود از کید عدو باک ندارم لیکن

کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش  

 

تو به آرام دل خویش رسیدی سعدی

می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش  

 

ای که گفتی به هوا دل منه و مهر مبند

من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش


 

آخر یک روز

چشمانم را به تو قرض می دهم

برای یکبار هم که شده

 از دریچه ی چشمان من

به تماشای خود بنشین...

تا اندازه ی قرار و بیقراری ام خوب دستت بیاید !!

من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایۀ لطفی به سر وقت من آری

که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم

که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد

که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم

هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی

مگر ان وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم

گذر از دست رقیبان نتوان کرد که کویت

مگر آن وقت که در سایۀ زنهار تو باشم

گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد

گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم

مردمان عاشق گفتار من ای قبلۀ خوبان

چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم

من چه شایستۀ آنم که تو را خوانم و دانم

مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم

گرچه دانم که به وصلت نرسم باز نگردم

تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم

نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی

همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم

سعدی آن به که نباشد اگر او را نپسندی

که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم

سعدی

تو تنهایی و من صد بار تنهاتر

تو میدانی که من جز با تو

با هر کس که باشم...باز تنهایم

تو میدانی که این بغض فرو خورده

به جز بر شانه های استوارت

جای دیگر وا نخواهد شد...

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست ...
گسترده تر از عالم تنهایی "من" عالمی نیست ...
 غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را...
 بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست ...
حوای "من" بر من مگیر این خودستانی را که بی شک...
تنهاتر از "من" در زمین و آسمانت آدمی نیست...
ایینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم ...
 تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست ...
 همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش...
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست ...
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم ...
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را ...
 دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست ...
 شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه ...
 اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست ...

محمد علی بهمنی

تو

در کنار تلاطم آبی دریا

آواز تنهاییم را نمی شنوی !

من

پشت هزار و یک پرچین

به آرامش آبی رویاهایت راهی نمی برم !

آه ...

از دیوارهای فاصله ...

 تو

در سکوت جزیره نشسته ای

من

پشت هزار و یک آرزوی محال ...

تو  دنیا دنیا رویای آبی ناب

من دریا دریا عطش

 تو

کنار تلاطم دریا ...

من

پشت هزار و یک پرچین ... !

 

هم از تو هیچ در این رهگذر نمی خواهم

و ... هم حضور تورا مختصر نمی خواهم

اگرچه حرف توقف به دفتر من نیست

قبول کن که تو را رهگذر نمی خواهم

تویی که از من و پنهان من خبر داری

کسی که نیست زمن با خبر نمی خواهم

زمانه از توهزاران شبیه ساخته است

هنرشناسم  و شبه هنر نمی خواهم

بخواه تا اثری باز جاودانه شود

دقایقی که ندارد اثر نمی خواهم

به عمر یک غزل حافظانه با من باش

فقط همین و از این بیشتر نمی خواهم

 

محمدعلی بهمنی

 

قلب تو کبوتر است
بال هایت از نسیم
قلب من سیاه و سنگ
قلب من شبیه ...
بگذریم

درور قلب من کشیده اند
یک ردیف سیم خاردار
پس تو احتیاط کن
جلو نیا
برو کنار!
***
توی این جهان گنده‎ ، هیچ کس
با دلم رفیق نیست
فکر می کنی چاره ی دلی که
جوجه تیغی است، چیست؟
***
مثل یک گلوله جمع می شود
جوجه تیغی دلم
نیش می زند به روح نازکم
تیغ های تیز مشکلم
***
راستی تو جوجه تیغی دل مرا
توی قلب خود راه می دهی؟
او گرسنه است و گمشده
تو به او پناه می دهی؟
***
باورت نمی شود ولی
جوجه تیغی دلم
زود رام می شود
تو فقط سلام کن
تیغ های تند و تیز او
با سلام تو
تمام می شود.

                         

                       روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس

                                   عرفان نظر آهاری

ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل

یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری

دانی چه می رود به سر ما ز دست تو ؟

تا خود به پای خویش بیایی و بنگری

باز آی کز صبوری و دوری بسوختیم

ای غایب از نظر که به معنی برابری

یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توست

یا مهر خویشتن ز دل ما به در بری

تا خود برون پرده حکایت کجا رسد

چون از درون پرده چنین پرده می دری

سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی

دعوی بندگی کن و اقرار چاکری

به تو می گویم...

تو شبیه هیچ حادثه ای نیستی !

خواب خیال تو

دست از سر من و شب بر نمی دارد

رویایی شیرین تر این سراغ داری بگو !

...

با یک سبد ستاره

دو زانو نشسته ام 

مقابل تو !

و خالی از تمام وسوسه های زمینی

شیرین ترین رویاها را

برایت نقاشی می کشم !

هیچ مهتابی

از پس این شب ها بر نمی آمد...

من  

با 

تو

شب را می شکافم !!

ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما 

تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما 

گر در میان نباشد پای وصال جانان 

مردن چه فرق دارد با زندگانی ما 

سودای او گزیدیم،جنس غمش خریدیم 

یا رب زیان مبادا در بی زیانی ما 

در عالم محبت الفت به هم گرفته 

نامهربانی او با مهربانی ما... 

                           فروغی بسطامی

ز دستم بر نمی خیزد که یکدم بی تو بنشینم  


به جز رویت نمی خواهم که روی هیچکس بینم 
 

من از اول روز دانستم که با شیرین در افتادم 
 

که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم  


ترا من دوست میدارم خلاف هر که در عالم  


اگر طعنه ست بر عقلم و گر رخنه ست در دینم 
 

اگر شمشیر بر گیری سپر پیشت نیاندازم 
 

که بی شمشیر خود کشتی به ساعد های سیمینم 
 

بر آی ای صبح مشتاقان اگر هنگام روز آید 
 

که بگرفت این شب یلدا از من ماه و پروینم 
 

از اول هستی آوردم قفای تربیت خوردم 
 

کنون امید بخشایش همی دارم که مسکینم 
 

دلی چون شمع مبیاید که بر حالم ببخشاید 
 

که جز وی کس نمی بینم که می سوزد ببالینم 
 

تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی آید 
 

روا داری که من بلبل چو بوتیماز بنشینم 
 

رقیب انگشت میخاید که سعدی دیده بر هم نه 
 

مترس ای باغبان از گل که می بینم نمی چینم

تو را و

تمامی تو را

تمامی واژه های رها شده ات را

 آن نگاه محکم و صبور

آن نجابت نهفته در صدایت

و خستگی هایت را٬

همه را

جایی در دلم جا می دهم

امن ترین جای دلم

و هر صبح سرک می کشم به بودِ این داراییِ عزیز

و شب ها هشیار و نگهبان به خواب می روم.

اگر کسی پرسید شغلت چیست ؟

سربلند می کنم و

مطمئن می گویم٬

خزانه دار یک "او" ی مهربانم ...

 

سخن از عشق تو بی آنکه براید به زبانم

رنگ رخساره خبر می دهد از سوز نهانم

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

باز گویم که عیان است ، چه حاجت به بیانم

گر تو شیرین زمانی ، نظری نیز به من کن

که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم

نه مرا طاقت غربت ، نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری ، که جز این چاره ندارم

سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم

که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسیدم

                                            سعدی

بگو! هر آنچه دلت خواست تا همان باشد
به شرط آنکه فقط عشق در میان باشد

 

به چشم‌های من ایمان بیاور ای دریا
نگاه سبز تو بگذار بی‌کران باشد

 

مگر نه چشم تو باید میان این همه رنگ
به رنگ آبی بیرنگ آسمان باشد

 

کنون که نام تو شد نام بیقراری من،
گمان مبر به صبوری مرا توان باشد

 

اگر چه پیر مرا عاشقی در آورده‌ست
چه عیب دارد اگر عشق من جوان باشد

 

من از نهایت جان با تو عشق می‌ورزم
تو فکر کن که مرا عشق بر زبان باشد

 

چگونه از تو نمی گفتم ای غم شیرین
که شور عشق تو در چشم من عیان باشد 

 

(ناشناس)

من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم؟

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری

که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم

که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد

که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم

هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی

مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم

من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم

مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم

گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم

تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم

نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی

همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم

خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی

که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم

گفتی بگوی عاشق و بیمار کیستی؟ 

من عاشق توام تو بگو یار کیستی؟! 

بستی میان به کینه،کشیدی ز غمزه تیغ 

جانم فدات در پی آزار کیستی؟ 

دارم دلی ز هجر تو هر دم فگارتر 

تا خود تو مرهم دل افگار کیستی؟ 

هر شب من و خیال تو و کنج محنتی... 

تو با که ای و مونس و غمخوار کیستی؟ 

من با غم تو یار بعهد و وفای خویش 

ای بی وفا تو وفادار کیستی؟ 

تاچند گرد کوی تو گردم؟ گهی بپرس: 

 

کاینجا چه می کنی و طلبکار کیستی؟! 

"جامی" مدار چشم خلاصی ز قید عشق 

اندیشه کن ببین که گرفتار کیستی؟

                                                             جامی

عاشقت می‌شوند٬

بی‌آنکه بدانند ساز دلت کی کوک می‌شود.

عاشقشان می‌شوی٬

با قصهٔ ساده دستانشان٬

پریشانی لیلی وار مو‌هایشان و

گاهی خنده‌ای و کلامی و...‌گاه بوسه‌ای.

تو

عاشق مترسک‌ها می‌شوی

در دشتی وسیع که

 - مترسک‌هایش -

عاشقی نمی‌دانند.

اینجا سرزمین فرمانروایی مترسک هاست.

من اما از مترسک‌ها نخواهم بود.

من٬

عاشق خنده‌های کسی خواهم شد

که مثل من

از مترسک‌ها بیزار است. 

 

(ناشناس)

گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش

نگردم ار تو و گر خود فدا کنم سر خویش

تو دانی، ار بنوازی و گر بیندازی

چنانکه در دلت آید به رأی انور خویش

نظر به جانب ما گرچه منت است و ثواب

غلام خویش همی پروری و چاکر خویش

اگر برابر خویشم به حکم نگذاری

خیال روی تو نگذارم از برابر خویش

مرا نصیحت بیگانه منفعت نکند

که راضیم که قفا بینم از ستمگر خویش

حدیث صبر من از روی تو همان مثل است

که صبر طفلِ به شیر از کنارِ مادر خویش

رواست، گر همه خلق از نظر بیندازی

که هیچ خلق نبینی به حسن و منظر خویش

به عشق روی تو گفتم که جان برافشانم

دگر به شرم در افتادم از محقّر خویش

تو سر به صحبت سعدی در آوردی؟ هیهات

زهی خیال که من کرده‌ام مصوّر خویش

چه بر سر آید از این شوق غالبم، دانی؟

همانچه مورچه را بر سر آمد از پر خویش

بهشت من

به هیچ بهشتی  شبیه نیست !

سیب ها

همه دور از دسترس !

همه نچیدنی ست ...!

باور کنید

که بهشت من

به بهشت شمایان مانند نیست !

من در این بهشت

روزی هزار بار

در آتش عشقم

تطهیر می شوم !!  

دیگر کسی روح عاشق نمی خواهد جسم عاشق تو را می خواهند کافیست کمی زیبا باشی

هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش

نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش

آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش

وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش

هر که از یار تحمل نکند یار مگویش

وانکه در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

بجفایی و قفایی نرود عاشق صادق

مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش

شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت

که همه عمر نبودست چنین سرو روانش

گفتم از ورطهء عشقت به صبوری به در آیم

باز می بینم و دریا نه پدید است کرانش

عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد

بوستانی است که هرگز نزند باد خزانش

نرسد ناله ء سعدی به کسی در همه عالم

که نه تصدیق کند کز سر دردی است فغانش 

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد

عاقبت پرده بر افتد ز سر راز نهانش


با تو تکرار می شوم
آرام
سرخوش
و آزاد..
با تو
با آوای واژه هایت
با ترنم بی وقفه شادمانی
می خندم
و تو
هیچ نمی دانی..
به چه دلخوشم!

آن نه عشقست که از دل به دهان می‌آید

وان نه عاشق که ز معشوق به جان می‌آید

گو برو در پس زانوی سلامت بنشین

آن که از دست ملامت به فغان می‌آید

کشتی هر که در این ورطه خون خوار افتاد

نشنیدیم که دیگر به کران می‌آید

یا مسافر که در این بادیه سرگردان شد

دیگر از وی خبر و نام و نشان می‌آید

چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز

باز بر هم منه ار تیر و سنان می‌آید

عاشق آنست که بی خویشتن از ذوق سماع

پیش شمشیر بلا رقص کنان می‌آید

حاش لله که من از تیر بگردانم روی

گر بدانم که از آن دست و کمان می‌آید

کشته بینند و مقاتل نشناسند که کیست

کاین خدنگ از نظر خلق نهان می‌آید

اندرون با تو چنان انس گرفتست مرا

که ملالم از همه خلق جهان می‌آید

شرط عشقست که از دوست شکایت نکنند

لیکن از شوق حکایت به زبان می‌آید

سعدیا این همه فریاد تو بی دردی نیست

آتشی هست که دود از سر آن می‌آید

 

من دلم برای آن شب قشنگ

من دلم برای جاده ای که عاشقانه بود

آن سیاهی و

آن صدای زیبا

چشمک ستاره های دور 

بوسه های بی حد و حصر

من دلم برای "او" گرفته است...

هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش

نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش

آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش

وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش

هر که از یار تحمل نکند یار مگویش

وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

چون دل از دست به درشد مثل کره توسن

نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش

به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق

 مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش

خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی

  عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش

شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت

 که همه عمر نبودست چنین سرو روانش

 گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم

 باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش

عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد

 بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش

چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی

 بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش

نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم

 که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد

عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

در آخرین برگ

دفترچه ی یادداشت حوا

نوشته بود:

عشق

در خانه ی دل

جایش امن تر است

دربدرش مکن!  

 ******

می گویند حوا روی تنه ی درخت سیب ، با سنجاق سر حک کرده بود:

وقتی سیب را چیدم ، دهان آدم از بهت بند آمد ، پنداشتند سکوت دلیل رضایت است !!!" 

بر گرفته از "کسوف" - نوشته ی خانم قدسی قاضی نور